داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد و نشست کنارم ... نتونستم بهش حرفی بزنم ... اینبار احساسم مانع شد ... بوی عطرش دلتنگیم رو تشدید می کرد ... راننده آدرس رو پرسید و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد سریع گفت:
- خیابون دیوک ... برج دیوک لطفاً
راننده سری تکون داد و راه افتاد ... غر زدم:
- نخود هر آش!
آراد اخمی کرد و گفت:
- چته؟ شمشیر از رو بستی؟ هیچ فکر نمی کردم با یه هم زبون توی شهر این غریبه ها اینجوری برخورد کنی ...
- همینه که هست ...
- جدی؟!!!
- بله ...
- حیف که بابات تو رو سپرد دست من و برگشت ...
- پاپا خیلی اشتباه کرده ... مگه من بچه ام! نیازی به بپا ندارم ...
- منم تمایلی به این کار ندارم دختر خانوم ... فعلا وظیفمه ... وقتی جا افتادی هر کاری دوست داشتی بکن ...
با حرص مشتم رو کوبیدم روی پام و گفتم:
- من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم؟
- هیچی روتو بکن اونطرف خیابون ها رو نگاه کن ... قشنگه سرگرمت می کنه ...
با حرص صورتم رو برگردوندم ... ولی با دیدن مغازه های رنگ و وارنگ حق رو به آراد دادم ... بار اولم نبود که از ایران خارج می شدم ولی اینجا یه جورایی عجیب بود ... خیابونای رنگ و وارنگ ... فروشگاه های کوچیک بزرگ ... برج های کوتاه و بلند ... مردم از همه رنگ ... اینقدر غرق شدم که نفهمیدم کی رسیدیم ... 
از صدای تشکر آراد و پرداختن کرایه به خودم اومدم و پیاده شدم ... آراد داشت به کمک راننده چمدون ها رو از صندوق عقب در می آورد ... هوا حسابی گرم و شرجی بود ... زل زدم به برجی که جلوش ایستاده بودیم تقریبا بیست طبقه بود. عینک آفتابیمو برداشتم و گذاشتم روی سرم ... شالم هم هنوز روی سرم بود حسابی گرمم بود و دوست داشتم شالم رو بردارم ... اما الان وضعیت موهام چندان هم مساعد نبود ... با صدای آراد به خودم اومدم ... داشت با گوشیش حرف می زد ... هر کس که بود ایرانی بود چون داشت ایرانی حرف می زد:
- آره ما دم مجتمعیم ... پاشو بیا پایین کمک! مسخره بازی در نیار ... خدمتت می رسما! اومدی ...
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
- اگه نگاه کردنت تموم شد کمک کن وسایلت رو ببریم تو ...
برج شیکی بود ... خوشم اومد ... ولی سعی کردم غر غر کنم ... نمی خواستم آراد بفهمه خوشم اومده:
- اووووف! لابد خیلی هم شلوغه اینجا ... من از جاهای شلوغ بدم می یاد ...
- جدی؟!
- بله جدی ...
- خوب خودتون تشریف می یاوردین می گشتین دنبال یه خونه خوب و دنج ....
- باید به پاپا سفارش می کردم نیازی به خودم نبود ... حالا کدوم طبقه هست؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- طبقه هفدهم ... 
 رنگ پرید ... ولی اصلا به روی خودم نیاوردم ... نیابد می فهمید ... اگه می فهمید حسابم پاک بود! ولی چه جوری می شد همچین چیزی رو ازش مخفی کنم؟! صد در صد متوجه می شد ... اینقدر توی فکر بودم که متوجه حضور شخص سوم نشدم ... با صدای آراد تازه متوجه شدم و سرم رو چرخوندم:
- ویولت معرفی می کنم ... دوستم فرزاد!
نگاش افتاد به پسر قد بلند و لاغری که کنار آراد ایستاده بود ... توی یه نگاه لقب معمولی رو بهش دادم ... صورت کشیده ... چشمای نه چندان درشت قهوه ای رنگ ... پوست گندمی ... موهای خرمایی لخت و خوش حالت ... ولی خیلی خوش تیپ بود ... با لبخند جذابی اومد طرفم و دستش رو دراز کرد به سمتم:
- خوشبختم خانوم ... خیلی خوش اومدین ...
طبق عادت دیرین دستم رو جلو بردم و گرم دستش رو فشردم ... جذابیت خاصی داشت این پسر ... صداش هم آهنگ قشنگی داشت ... من زل زده بودم به اون و اونم زل زده بود به چشمای من ... با سرفه آراد هر دو به خود اومدیم و فرزاد زودتر از من دستش رو عقب کشید ... اخمای آراد حسابی در هم شده بود ... رو به فرزاد گفت:
- تکون بده اون هیکلتو یکی از این چمدون ها رو بردار بیار ببریم بالا ...
فرزاد دست به کمر ایستاد و به آراد که خودش با دو تا از چمدون ها وارد مجتمع شد نگاه کرد ... همین که دور شد پشت سرش صدای خر خر سگ در آورد ... خنده ام گرفت و زدم زیر خنده ... خودش هم با خنده برگشت طرفم و گفت:
- آدم می ترسه باهاش حرف بزنه ... قبلا اینجوری نبود والا! فکر کنم تو ایران سگ هار گازش گرفته باشه ...
کیف دستیمو برداشتم دنبالش راه افتادم و گفتم:
- آره دقیقا منم همینطور فکر می کنم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی