داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 مهمونی گودبای پارتی و خداحافظی از آشناها خیلی به سرعت سپری شد ... دو هفته مثل برق و باد گذشت و وقتی به خودم اومدم که با سه تا چمدون توی فرودگاه بودم ... مامی گریه می کرد ... آرسن اخم کرده بود ... آراگل مدام بغلم می کرد و پاپا هم با افتخار نگام می کرد ... دو سه روزی بود که برگشته بود ... برام یه آپارتمان یه خوابه اجازه کرده بود و برگشته بود ... اینقدر از هالیفاکش خوشش اومده بود و تعریف می کرد که مامی هم هوایی شده بود حتما یه سر بره اونجا ... خودم هم هیجان زده بودم ... مجبور شدم از همه جدا بشم ... باید می رفتم ... باید به سمت آینده می رفتم ... لحظه آخر آراگل بسته ای توی دستم گذاشت و گفت:
- هر وقت خیلی دلت گرفت ... هر وقت احساس تنهایی کردی ... این می تونه کمکت کنه!
با تعجب به بسته کادو پیچ شده نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟
- بعدا بازش کن ... ویولت قول بده داداشم رو تنها نذاری ...
- آراگل!
آراگل خبر داشت که بین ما شکرآب شده ... لبخندی زد و گفت:
- بحث و کدورت پیش میاد ... شما دو تا اونجا فقط همو دارین ... قول بده ...
چی می تونستم در جواب آراگل بگم؟ ناچارا سرم رو تکون دادم ... بسته رو داخل کیفم انداختم و برای آخرین بار دوستم رو بوسیدم ... در گوشم گفت:
- مامان خیلی دوست داشت بیاد واسه بدرقه ات ... ولی یه کم ناخوش احوال بود ... گفت از جانب اون هم ازت خداحافظی کنم ...
- لطف دارن ... از قول من ببوسشون ...
با بقیه هم خداحافظی کردم ... توی بغل آرسن یه کم بیشتر از بقیه موندم و بغضم بالاخره سر باز کرد ... نمی خواستم عین بچه هایی که دارن می رن مهدکودک و هی زر می زن زر زر کنم ... ولی بعد از مرگ وارنا خیلی به آرسن وابسته شده بودم ... آرسن در گوشم گفت:
- برو و ثابت کن می تونی روی پای خودت بایستی ... یه تنه!
- ثابت می کنم ...
- مطمئنم ...
- خیلی دوستت دارم آرسن ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- منم دوستت دارم آبجی کوچیکه ...
بالاخره لحظه جدایی رسید ... آخرین نگاه رو به جمع کردم ... اگه لحظه ای بیشتر می موندم از رفتن پشیمون می شدم ... پس بی حرف به سمت سالن ترانزیت دویدم ... لحظه آخر فقط حس کردم شبحی دیدم شبیه رامین ... خوش خیال بودم که فکر می کردم بیخیال من شده!

***
با فرود هواپیما قلبم فشرده شد ... غربت رو با همه وجودم حس می کردم ... اون بالا ... روی هوا ... نه سر سبزی نقطه ای که توش فرود می خواستیم بیایم ... و نه آبی اقیانوس آرام ... نتونست منو آروم کنه .... قلبم دیوونه کننده می کوبید ... از جا که بلند شدم حس کردم فشارم افتاده ... ناچارا از مهماندار لیوانی آب قند خواستم ... تقریبا آخرین نفری بودم که با برداشتن کیف دستیم از پله های هواپیما رفتم پایین ... حس تنهایی بدجور داشت عذابم می داد ... کاش پاپا الان باهام اومده بود ... حسم اصلا حس قشنگی نبود ... نه استقلال ... نه آزادی ... فقط تنهایی و غربت ... بغضم رو به زور فرو دادم و همراه سیل مسافران وارد سالن فرودگاه شدم ... چه دم و دستگاهی!!! فرودگاه هالیفاکس هم برای خودش شهری بود! بزرگ و شیک ... منتظر چمدون هام توی صف ایستادم ... خیلی زود هر سه چمدون اومد و من تحویلشون گرفتم ... حالا باید یه تاکسی می گرفتم و آدرسی که پاپا بهم داده بود رو بهش می دادم ... داشتم دور خوردم می چرخیدم و نمی دونستم باید چی کار کنم که چشمم افتاد به یه نقطه ... سریع چرخیدم ... این اینجا چی کار می کرد؟!!! اصلا دوست نداشتم منو ببینه ... با همه وجودم داشتم با احساسم مبارزه می کردم ... با دلتنگیم ... با عشقم که باز داشت بهم دهن کجی می کرد ... من نباید خودمو بهش نشون می دادم ... اگه بارم اینقدر سنگین نبود حتما یه گوشه قایم می شدم ... داشتم فکر می کردم چی کار کنم که دستم سبک شد ... سریع برگشتم ... چمدون رو از دستم گرفته بود ... این دو هفته چقدر بهش ساخته بود ... سبزی چشماش از همیشه سبز تر بود ... لبم رو جویدم و گفتم:
- خودم می تونم ...
سعی کرد لبخند بزنه:
- سلام عرض شد ...
- گیریم که علیک ... گفتم خودم می تونم ...
همون موقع یه باربر رو دیدم که داشت از کنارمون رد می شد ... سریع صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
با دیدن من و چمدون ها اومد طرفمون و بدون حرف چمدون ها رو گذاشت روی چرخش و راه افتاد ... من هم دنبالش ... آراد هم به دنبال من ... پرسید:
- سفرت خوب بود ...
- صد در صد ...
- الان خوبی ؟
- می بینی که ...
وقتی دید هیچ راهی براش باقی نذاشتم سکوت کرد ... باربر وسایلم رو تا دم تاکسی ها برد ... راننده هه کمک کرد و چمدون ها رو توی صندوق عقب و روی صندلی عقب جا داد ... خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی