داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: عشق 6 طرفه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 دراز کشیدم دوباره مثل این یه هفته هق هقم رفت هوا و با بچم حرف می زدم راستی دختر میشد یا پسر؟ نی نی مامان یه وقت ناراحت نشی مامانی بابایی رو تنها گذاشتا آخه تو یه چیزایی رو خوب درک نمی کنی دنیای اما خیلی کثیفه پر دو رنگی و خیانته پر بی وفایی پر نامردی منم نمی دونستم ولی فهمیدم وقتی شکستم فهمیدم یه روز که بزرگ شدی بهت میگم از اولش از باباییت از نامردیاش از بدقولیاش یهو در اتاق باز شد مردی با موهای جوگندمی قدی متوسط ولی هیکلی چهارشونه با قیافه جذاب و مردونه اومد تو 
من-عمو نمی تونم نمی کشم نشست کنارم رو تخت 
عمو-این اون نفسی نیست که من می شناختم اونی که کل فامیل یه قطره اشکشو ندیدن اونی که همه به خاطر غرورشش به خاطر سرسختیش تحسینش میکردن 
من-مرد عمو اون نفس مرد شکستم عمو روزگار خیلی بد باهام تا کرد خیلی بد بهم فهموند نفس خانوم همه چی اونجور نیست که فکر می کنی عمو بهای دل بستن من دل شکستن نبود 
عمو-می گذره نفس عمو می گذره روزگار با همه از این بازیا داره مهم اینه که خرد شدنت رو بهش نشون ندی مهم اینه که نفهمه کم آوردی باید بشی مثل قبل 
من-نمی تونم عمو 
عمو-می تونی خودم کمکت میکنم 
من-عمو خیلی تنهام 
عمو-پس اونی که اون بالاست چی 

  • ۰
  • ۰

ساعت چند بود نمی دونم با تکونای اتردین بیدار شدم..
اتردین::میشا پا شو..نفس کجا رفته؟ این سامی دیونه شده.
من:نمیدونم..
اتردین:این نفس تا سامیو نکشه ول کن نیست..بعدم رفت بیرون.من موندم خدا این همه رو برای چی میده به اینا..تا شب دیگه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد...ساعت 1بود الآن پرواز نفسه..خدا چرا انقدر دلم گرفته.می خواستم برم پیش اتردین بخوابم ولی هم روم نمیشد هم بهونه ای نداشتم..خلاصه به هربدبختی بود خوابیدم........
*************************
یک هفته ای از رفتن نفس گذشته بود ولی هیچ خبری ازش نشده بود..ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم ایمیلمو چک کردم و یک ایمیل از نفس داشتم..کلی خر کیف شدم و باز کردمش یک شماره بود.خدا رو شکر اتردین نبود.سریع شماره رو گرفتم که صدای نفس تو گوشی پیچید..
نفس:heloo
من:سلام نفسی منم میشا..
نفس:سلامممممممم میشا دلم برات تنگ شده بود.یکم با هم حرف زدیم چون می خواستم لباسامو عوض کنم گوشیو گذاشتم رو اسپیکر..
من:خب چه خبر..
نفس:هیچی یک خبرخوب..من:چی؟همون موقع در باز شد و سامی اومد تو!!نفس:داری خاله میشی دیوونه..من حامله ام..سامی به من و من به سامی زل زده بودیم.

  • ۰
  • ۰

  گوشیمو برداشتم بهترین کار زنگ زدن به بابا بودمن-الو بابابابا-جانم نفس بابامن-بیلتام برای پاریس هنوز اعتبار داره؟
تورستوران نشسته بودیم منتظرنفس وسامی این میشاهم شیطونیش گل کرده بودهی یامیلادوسرکارمیذاشت یاشقی بدبخت..تقریبایک ساعتی بوداینجابودیم ولی هیچ خبری نشده بود روبه میشاکه داشت باشقی حرف میزد نمیدونم به بیچاره چی میگفت که بیچاره شقی لبوشده بود..من:میشاجان زنگ بزن ببین نفس چرانمی اد..باتعجب برگشت نگاهم کردگفت:مگراین که روبه موت بشیم اقامهربون شن..من:خدانکنه..حالازنگ میزنی یانه..گوشیشوبرداشت وشماره نفسوگرفت..میشا:سلام نفسی..-....................میشایکهوهول کرد:هی نفس چراگریه میکنی برای سامی اتفاقی افتاده؟بانگرانی بهش نگاه کردم..-........................میشا:نفش چراحرف رایگان (ضرمفت)میزنی؟برای چی نمیاین؟-.....................میشانفسشوباصدادادبیرونو گفت:من که ازکارای شماسردرنمیارم..یکروزلیلی مجنونید یکروزم دشمنای خونی...-...................میشا:باشه باباخداحافظ...وباعصبانیت قطع کرد.من:میشاچیشده؟میشا:من چه بدونم میگه تولدبهم خورد!!میگم این دوست توچیزخورش کرده واسه همین چیزاست..خنده ام گرفت کلااین دخترشیطون بود..همین شیطنتشم منو به دام انداخت..میشا:خب عزیزان به علت نبودعابربانک یاهمون سامی بایددنگاتونو بیاین بالا تاغذابخوریمدوبعدم به سلامت......نامرداچه رستورانی هم اوردن همه ی غذاهاش گرونه..همه خندیدیم.من گفتم:خب عیبی نداره پول غذاروبنده تقبل میکنم..میشا:تونمیخواد.پولاتوجمع کن واسه زنوبچه ات..بعدم خندید...دوستداشتم بهش بگم زن من تویی.ولی اگه اون منودوست نداشته باشه چی؟!اگه بهم بگه عاشق همون سهیل پسرعموشه چی؟بیخیال شدمو هرکی برای خودش یک غذاسفارش داد.من که ازطعم غذاهیچی نفهمیدم..

  • ۰
  • ۰

 نفس
شقایق-خب نفس ما میریم رستوران اتردینم به سامیار گفته که بیاد اونجا یادت نره بری کیکی رو که برای جشن دو نفره تون ترتیب دادی بگیری 
من-باشه شما برید خداحافظ
از دیروز برای امروز نقشه می کشیدم 11 اسفند تولد سامیار ولی با حرفای دیشبش همه ی ذوق و شوقم خوابید یه رستوران رزرو کرده بودیم برای تولدش ولی قبل اینکه بره رستوران همون موقعی که میاد لباس عوض کنه ترتیب یه تولد دونفره رو داده بودم که بعدش باهم بریم رستوران همه چیز آماده بود ده دقیقه بعد از اینکه بچه ها رفتن منم رفتم که کیک و بگیرم جلوی شیرینی فروشی بودم که گوشیم زنگ خورد بازم این شماره نحس عفت مفت کلامو گذاشتم کنار
من-ببین دیگه به من زنگ نزن سامیار همه چی رو برام تعریف کرد بدبخت کم آوردی چسبیدی به من شاید یه فرجی شد سامی رو ول کردم عمرا میشنوی عمرا 
فرانک-ترمز کن با هم بریم مطمئن باش سامیار بهت دروغ گفته اگه میخوای بهت ثابت بشه بیا پارک(...)بعدم قطع کرد زنکیه روانی فرمونو چرخوندم سمت
آدرسی که بهم داده بود جلوی پارک واستادم خب یه نفس عمیق آروم نفس آروم ماشینو پارک کردم و شمارشو گرفتم
من-کجا بیام؟

  • ۰
  • ۰

من:اون کی بود داشتی باهاش امروز صبح حرف می زدی؟خندید وگفت اتردین: آهان خانوم میخواد بفهمه من دوست دختر دارم یانه..
من:ا.بگو دیگه..بگو بگو بگو..
اتردین:خب با باباشه..خواهرم بود..اههه.چی فکر می کردم چی شد!
 اصلا یادم نبود یک آبجی هم داره..ای بابا خواهر شوهردار شدیم که بخت بر شدیم..
یکی زدم پس کله ی خودم آخه نه این که الآن اتردین اومده خواستگاریت! دیگه هیچی برام مهم نبود بغل اتردین به نیم ساعت نرسیده خوابم برد...
*********************
صبح با صدای اتردین چشمامو باز کردم..اتردین:میشا نمیخوای پا شی..سرم خیلی درد می کرد
من:چرا الآن پا میشم..از جام بلند شدم که برم دستشویی قدم اولمو که برداشتم یکم چشمام سیاهی رفت قدم دوم و که برداشتم همه جا سیاه شد و پخش زمین شدم.

نفس 
از صدای افتادن چیزی سریع از اتاق پریدم بیرون
من-خاک عالم چی شده؟ اتردینم که معلوم بود خیلی هول کرده گفت
اتردین-نمی دونم یهو سرش گیج رفت افتاد بعدش میشا رو که تو بغلش بود گذاشت رو تخت 
میشا-نفس زود رفتم کنارش نشستم

  • ۰
  • ۰

  من:آرزو برجوانان عیب نیست..بعدم بدون حرف شروع کردم به صبحونه خوردن.یعنی صبحونه کوفتم شدا همه اش سنگینیه نگاه این اتردینو رو خودم حس می کردم.فکر کنم داشت نقشه قتلمو می کشید!!! داشتم چای می خوردم که گوشیه اتردین زنگ خورد با دیدن صفحه گوشیش یک لبخند زد و برداشت:جانم؟-............................
اتردین:سلام عزیزم..صبح تو هم به خیر...با این حرفش چایی پرید گلوم.یعنی اتردین داره با یک زن حرف میزنه؟ نه خدا جونم طاقتشو ندارم.نگاه میلاد روی اتردین بود که داشت حرف میزد ولی من هیچی از حرفاش نمی شنیدم.نگاه نگران شقی هم روی من.بدون توجه به این چیزا پا شدم رفتم دم در اتاق سامی و نفس در زدم.سامی:بله؟من:سامی میشام میشه بیام تو..صداش که با تعجب گفت بیا تو اومد..حقم داشت چون همیشه مثل گاو می پریدم تو..رفتم تو که دیدم نفس از دستشویی اومد بیرون.رو به سامی گفتم:-سامی میشه منو نفس با هم بریم بیرون یک دور بزنیم؟ البته با ماشین تو.سامی:باشه مشکلی نیست.بعدم سوئیچو پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش سامی:برو حاضر شو الآن نفسم میاد..من:مرسی..رفتم تو اتاق یک تیپه درهم زدم اومد بیرون.نفس اومد سمتم.
نفس:میشایی چیزی شده..

  • ۰
  • ۰

  چند میلیمتر مونده به لبام یه صدایی از حیاط اومد سامیار سریع بلند شد رفت لب پنجره منم پتو رو کشیدم روم و مخالف جهتش خوابیدم یه لحظه فکر کردم بحثمون اول سر چی بود؟
سامیار-گربه بود 
من-شب بخیر سامی 
سامیار اومد رو تخت هر چی صدام کرد جواب ندادم می خواستم یکم اذیتش کنم
سامیار-لعنت به این شانس نگا کنا لحنشو یکم مظلوم کرد 
سامیار-حالا من کیو تو بغلم بگیرم
من-معلم مهدتو عزیزم 
سامیار-نفس بیداری اذیت میکنی 
من-سامی خستم شب بخیر
سامی-لاغر شب بخیر تو درست حسابی بگو
من-تو مگه جواب سوالامو دادی 
سامیار-نفس به خدا الآن وقتش نیست میگم بهت دیگه با ترش رویی گفتم
من-پس کی وقتشه سامیار داری مشکوک میزنیا روم اومد بغلم کرد و سرمو بوسید لعنتی نزدیکم میشد همه چی رو یادم می رفت زمان پیشش معنی نداشت چه برسه به فرانک
سامیار-درموردش حرف می زنیم قول میدم اصلا همین فردا باشه چیزی نگفتمو سعی کردم بخوابم 
صبح با صدای زنگ گوشی سامیار بلند شدم خودش که غش خواب بود دستشو از دورم باز کردم یه غلت زد تلفونو جواب دادم
من-بله با شنیدن صدا سنگ کوپ کردم

  • ۰
  • ۰

 میلاد دست از نگاه کردن به سقف برداشت و گفت:
ـ به خودم و خودت.... من حال این اشکانو می گیرم!
با خنده گفتم:ـ حالا به چیا فکر می کردی راجع به خودم و خودت؟!
میلاد دستم رو تو دستش گرفت و بوسه ای روی اون زد و گفت:ـ به اینکه یه روزی بابا میشم!!!با خنده گفتم:ـ جان؟؟؟؟؟؟؟!میلاد: اینقدر عجیبه؟!من: نه ولی خب... حالا اسم بچمون رو چی بذاریم؟!
میلاد: من از دختر اسم ساغر رو دوست دارم... از پسرم پارسا....من: ساغر و پارسا که به هم نمیان!
میلاد: مگه حتما باید بیان؟!من: خب نه!!!میلاد: فکر کن بچمون خیلی خوشگل میشه ها!
من: آره البته اگه به من بره خیلی خوشگل میشه!میلاد یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:ـ دستت درد نکنه واقعا!من: خواهش میکنم!
میلاد: شقایق.....من: بله؟میلاد: خیلی دوستت دارم....می خواستم یکم اذیتش کنم... هیچی نگفتم که 
گفت:ـ تو چی؟
من: نمی دونم باید فکر کنم....میلاد: خیلی نامردی!و غلتی زد و پشتش رو کرد به من.....با لبخند بغلش کردم و گفتم:ـ شوخی کردم میلاد .... منم دوستت دارم....میلاد بغلم کرد و گفت:ـ میدونم!من: ایشش خود شیفته!

  • ۰
  • ۰

وارد آشپزخونه که شدیم میلاد یک لقمه بزرگ گرفته بود سمت شقی.شقی هم که رو ابرا !!
من:به به جمعتون جمعه گلاتون کمه که اونهم اومدن..
میلاد:البته گل خرزهره..
من:لال بابا..
با اتردین نشستیم سر میز..داشتم کره مربا می‌خوردم که سامی و نفسم اومدن..ولی انگار حال نفس زیاد خوب نبود..دم گوش اتردین گفتم:حالاببین من کی گفتم اگه این سامی آخراین دوست منو بدبخت نکرد...
اتردین:نترس بادمجون بم آفت نداره..دیگه ساکت شدم و صبحونه امو خوردم....بعد از جمع کردن میز رفتم پیش اتردین نشستم اونم منو چسبوند به خودش!!کلا این امروز حالش بد بود..شقی که کنارم بود آروم گفت:میشا انگار حال نفس خوب نیست.مگه نه؟یا من اینجوری فکر می‌کنم..
من:آره شاید داره سرما می خوره  با اون گوله برفی که سامی زد تو دماغش سرماخوردگیش حتمیه...
شقی: آره والا..اینا که فقط قد بلند کردن یکم شعور ندارن..
من:بابا بیچاره حواسش نبود..نفس و سامی رفتن تو اتاق منم رفتم تو اتاقم تا یکمی درس بخونم داشتم درس می خوندم که گوشیم زنگ خورد..شماره ناشناس بود!!برداشتم
من:بله؟-بله بلا.کوفت درد..سهیل بود پسرعموم!! من و سهیل مثل یک خواهر برادریم..خیلی دوستش دارم.
من:هوی یک دست اندازی کوفتی بذار وسطش..کبود شدی..
سهیل:خفه شو 8ماه رفته اونجا یک زنگ به آدم نمیزنه.
من:آخ من شرمنده داداشی بخدا اصلا حواسم نبود..
سهیل:صبرکن من یک حالی ازت بگیرم..

  • ۰
  • ۰

 سامیار

من-خانومی خانومم نفس عزیزم بیدارشو دیگه بدون اینکه چشماشو باز کنه یا حرفی بزنه یه غلت زد که از بغلم اومد بیرونو دمر شد پتو هم از روش رفت کنار و پوست خوشرنگش پیدا شد دلم ضعف رفت، رفتم نزدیکش و سرشونه شو با لذت بوسیدم بعدم پتو رو انداختم روش سرمو فرو کردم تو گردنش حساسیتاش دستم اومده بود بلافاصله سرشو با گردنش جمع کرد 
من-نفسی نفسم بلند شو دیگه الآن شقایق یا میشا میانا با این حرفم مثل جت بلند شد نشست سرجاش هر کاری کردم خندمو بخورم نشد و آخرم یه لبخند نشست رو لبم تا به خودش اومد و موقعیتو آنالیز کرد اشک تو چشمای نازش حلقه بست حس کردم یکی خنجر زد به قلبم پتو رو که جلوی خودش گرفته بود تو مشتش فشار داد و با صدای لرزونی گفت
نفس-وای سامیار بغلش کردم با تمام عشقم
من-جان سامیار
سرشو فشار داد به سینه ی برهنه ام
نفس-چی کار کردیم؟ بابام بفهمه منو میکشه 
جدی شدم 
من-مگه من میذارم 
نفس-بالاخره که چی بابام بفهمه بیچارم میکنه اون به کنار من از اعتمادش سو استفاده کردم
روی موهاشو بوسیدم