داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

 -هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان -بچه هارو چیکار مینید -خدا بزرگه بدو بریم باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن با باز شدن در همه برگشتن طرف ما نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد بهار با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد آرش کوچولوی من بود که حالا داشت تو بغل باباش دست و پا میزد با لبخند دستمو تا جایی که میتونستم باز کردم کامران بچه رو اورد کنارم ولی نداد بغلش کنم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -عزیزم تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی با صدای ارومی که به زور تونستم بگم وخودمم به زور شنیدم گفتم -پس بیارش پایین ببینمش وقتی صورت آرش جلوی دیدم قرار رفت قطه اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین که صدای اعتراض همه بلند شد کامران گفت-اااا قرار نبود گریه کنی ها وگرنه میبرمش با ناراحتی بهش نگاه کردم صدام گرفته بود گلوم حسابی میسوخت -چرا اینقدره ضعیف شده دست کوچولوش و تو دستم گرفتم و بهش بوسه زدم دست از مکیدن دستش برداشت بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه زد زیر گریه و دستاش و به سمتم دراز کرد تو بغل کامران ووا میخورد و اروم نمیشد با کمک خاله روی تخت جابه جا شدم کامران کنارم نشست و ارش و تو اغوش خودم و خودش گذاشت اروم با جوجوم حرف میزدم دلم براش یه ذره شده بودسرمو برگردوندم تا از نوشین و نازلی تشکر کنم ولی هیچکس تو اتاق نبود با تعجب به کامران نگاه کردم و گفتم -پس بقیه کجا رفتن؟ لبخندی زد و گفت -میخواستن ما راحت باشیم بعدشم خانوم خانوما شما سرتون خیلی شلوغ بود نفهمیدید -بچه رو ببر اینجا محیطش الودس مریض میشه -باشهفپس من میفرستمش با باران بره خونه نوشین -باران اومده؟ -اره ولی هرچی گفتم نیومد تو اتاق تو راهرو نشست -چرا؟ -
نمیدونم از روی تخت بلند شدو بچه رو که حالا چشماش بسته بود تو اغوشش جابه جا کرد -چیزی نمیخوای بخرم؟ -نه -پس من این و بدم برمیگردم البته وقت ملاقات گذشته من تو سالنم کارم داشتی -توم برو خونه اخم دلنشینی کرد و گفت -دیگه چی؟ -اخه خسته میشی؟ -دیگه نشنوم،برمیگردم از اتاق رفت بیرون درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم چشمام و از روی درد بستم و بهم فشار دادم کم کم چشمام بسته شد صبح با تکون دستم از خواب بیدار شدم پرستاری بالای سرم و بود و داشت سرمم و در میاورد و یکی دیگه رو وصل میکرد با دیدن چشمای باز من گفت -صبحت بخیر خانومی؟خوب خوابیدی؟ لبخند بی جونی زدم و گفتم -اوهوم،میخوام برم
دستشویی -اوکی عزیزم واسم ویلچر اورد و با کمک کامران که چشاش از بی خوابی سرخ شده بود من و نشوندن روش اولین باری بود که میرفتم دستشویی و اینقدر حال میداد قرار بود تا چند روز دیگه مرخص بشم از بیمارستان خسته شده بودم میخواستم زودتر برم خونه و دوباره زندگیم و از سر بگیرمبالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم -الهی مامان قربونت بره قند عسلم بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم فعلا نباید میرفتم *گرماااابه* از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم اونم لباساش و پوشید روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم -فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد کامران رفته بود پایین پیش بقیه وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت -چرا اومدی پایین؟

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی