داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

 هوا توپ توپ بود آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم -ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم ولی صدای گریش اوج میگرفت کامران و بقیم اومدن طرفمون کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد داشت خفم میکرد رو به کامران گفتم -نمیاد بیخیال شو دیگه به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم -چقدر بو میدی با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود حسابی عق زدم ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت -بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم با نگرانی گفتم -
  چی شده کامران وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم -باشه منتظرتم اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد از فکر اومد بیرون کنارش نشستم با خشم و عصبانیت نگاش کردم همه نگاشون به ما بود با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت -نهههههههههههههه همه از حالتش زدن زیر خنده سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم -ارههه با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت -بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن بعد چند ساعت که بهوش اومدم کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم بوسیدمش و قرون صدقش رفتم کامران با بچه اومد کنارم خیلی خیلی شبیه کامران بود اصلا باهاش مو نمیزدکامران با بچه اومد کنارم نشست نگاش کردم خیلی خیلی شبیه کامران بود به خصوص چشماش خاله ازم پرسید -حالا اسم این گل پسر و چی میخو اید بذارید؟ من و کامران تو چشمای هم نگاه کردیم و با عشق گفتیم -آرشا همه برامون دست زدن نوشین-واستین واستین میخوام ازشون عکس بگیرم آرش تو بغل من بود و آرشا تو بغل کامران بالبخند به دوربین نگاه کردیم و چیکککککک این بود خوشبخیتی و ازدواج اجباری من و کامران که با به دنیا اومدن این دو تا بچه به اوجش رسید .


پــــــــــــــا یـــــــــــــان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی