داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: به خاطر پدرم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم


سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن

  • ۰
  • ۰

ولش کردم
-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من
-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟
جووووووووووووووووووووووووو ون؟
چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجک
به بابا نگاه کردم که داشت می خندید
-چه ربطی به بابا داشت؟
رفت رو پای بابا نشست و گفت
-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟
دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم
-اره عزیز دل بابا
ای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بود
این سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومد
کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم
تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن
تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد
با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم
با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم

  • ۰
  • ۰

بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد 
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو 
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم

  • ۰
  • ۰

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه 
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم 
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن