تو همین حین صدای مادرم هم دراومد
مادر: ای بابا باز شما دوتا مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟!خندیدم و گفتم
شقایق: اون اول افتاد به جون من....مادر بحث بین مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب میدیدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشه....خیلی آروم و شمرده به مامانم گفتم
شقایق: مامان.... من و میشا و نفس.... قبول شدیم...مادرم با خوشحالی گفت
مامان: وای چه خوب تو تهران قبول شدی....سرم رو انداختم پایین و گفتم
شقایق: نه ... تو ... تو شیراز..مامانم کپ کرد. منم هی واسش توضیح میدادم که نفس و میشا هم قبول شدن و کلی دلیل آوردم ولی گوش مادرم بدهکار نبود.... مرغش یه پا داشت...هی میگفت نمیتونی بری اگه بلایی سرت بیاد چی؟ از ما دوری اجازه نمیدم از من دور باشی و از این نگرانی هایی که هرمادری داره..... ولی تا شب هرکاری کردم راضی نشد.... بالاخره به نفس زنگ زدم و گفتم که به هیچ وجه مادرم راضی نمیشه..... اونم باهام قرار گذاشت و قرار شد همو ببینیم..... فرداش با سرعت جت آماده شدم و تیپ پسر کش(ارواح عمت) زدم و رفتم بیرون!وقتی موضوع رو با میشا و نفس در میون گذاشتم قرار شد بیان و با طرفندهای خودشون مادرم رو راضی کنند....فردای اون روز نفس و میشا اومدن خونه ی ما تا مادرم رو با داییم رو راضی کنن..... البته به مادرم حق میدادم از دار دنیا فقط منو داشت و پدرم هم که خیلی زود دار فانی رو وداع گفت....بگذریم فقط باید اونجا بودید و میدید که نفس چطوری مادرم رو راضی کرد اینقدر تعریف کرد و اطمینان به مامان و دایی داد که دوتاییشون بالاخره راضی شدن..... مادرم کلا خیلی به میشا و نفس اطمینان داشت به خاطر همین با اومدن اونا خیالش راحت شد....ولی از شانس بد ما وقتی رفتیم شیراز تمام خوابگاها پر بود و به همین دلیل ما مجبور شدیم برای چند روز بریم هتل تا ببینیم چی میشه....تو همین افکار بودم که صدای پچ پچ که چه عرض کنم حرف زدن میشا و نفس رو شنیدم و من رو از افکارم بیرون کشید..
میشا : داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که ازفردابریم دنبال خونه..راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمیگشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه....یکهو صدای شقایق پارازیت اداخت:شقایق:چی میگیدنیم ساعته؟