داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

شقایق- راست میگه دیگه چرا انتقالی نمیگیری؟
من- اگه قرار باشه به پول و پارتی بابام امیدوار باشم هیچی نمیشم همیشه باید متکی به بابام باشم و هیچ وقت مستقل نمیشم تازه حرف من اینه که مگه من خونم از شما رنگی تره که من اینجا درس بخونم اونموقع کسایی که بیشتر از من تلاش کردنم اینجا درس بخونن؟ خودتون میدونین تو خط پارتی بازی و این چیزا نیستم و گرنه خیلی راحت همون موقع که دوست بابام گفت بیا دانشگاتو چهار ساله کنم میتونستم اینکارو کنم ولی من اعتقاد دارم تو هر کار خدا حکمتی هست
همین موقع گروه رز اینا که دخترای جلفی بودن و همیشه هم با گروه ما کل مینداختن با هروکر اومدن کنار ما واستادن رز با صدایی که هنوز توش ته رگایی از خنده مشخص بود رو به من کرد و گفت
رز- به به نفس جون ما هم الان رفتیم دیدیم شیراز قبول شدیم شما هم میایید دیگه البته بعید میدونم اقایه فروزان اجازه بدن
به دنبال حرفش با دوستاش زد زیر خنده که مثلا تو بچه ننه ای منظورش از اقای فروزان بابام بود با پوز خند رو کردم بهش و گفتم
من – رز عزیزم این که بابام نگرانه یه کی یدونه اش باشه خیلی بهتر از اینه که اصلا ادم حسابش نکنه و هر شب بیاد پاسگاه برای گند کاریایه بچه اش در ضمن من نیام شیراز کی بیاد ؟ اها راستی بهتره از این به بعدکه با دوست پسرات به بهونه ی جزوه گرفتن میایی که پز خونه ی ما رو بهش بدی و بگی که خونه ی خودتونه و من اومدم با اجیت درس بخونم تو گفتی جزوه ها رو من بیارم دیگه اون شلوار نارنجی ات رو نپوشی چون دوستم فکر کرد سوپور محلی نکه اونا هم نارنجی میپوشن
بعد با بچه ها زدیم زیر خنده و رز و با دوستاش که از حرص قرمز شد بودنو تنها گذاشتیم رفتیم سمت ماشین من سوار 206 سفیدم شدم و به بچه ها هم گفتم بپرن بالا اول بچه ها رو رسوندم بعدش رفتم خونه با ریموت درو باز کردم و ماشین رو بردم تو پارکینگ خونه ی ما یه خونه ی250 متری تو یه برج بود که ما طبقه ی19 میشستیم ماشینو پارک کردم و برای نگهبانی سرتکون دادم و رفتم تو آسانسور......
شقایق : نفس سوییچ ماشین رو به سمت من گرفت و خودش و میشا پشت نشستن.... با اعصابی داغون رانندگی کردم...نفس که به وضوح تو فکر بود و میشا هم همینطور.... من هم سعی کردم حواسم رو به رانندگیم جمع کنم اما مگه میشد؟!با این همه مشغله که رو سرم ریخته دیگه اعصابی هم واسم نمیمونه...حالا که خانواده ها موافقت کردن که بریم شیراز خوابگاها پر شده....میخواستم آهنگ بذارم که یکم جو عوض شه اما حوصله نداشتم... زودتر از اونی که فکر میکردم به هتل رسیدیم.ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم و همگی سلامی به نگهبان و اینا کردیم و رفتیم تو اتاق... چند روزی بود که تو این هتل بودیم...وقتی رسیدیم تو اتاق سریع شال و مانتوم رو در آوردم و با تاپ و شلوارجین خودم رو انداختم رو مبل و گفتم:شقایق:آخیشششش! چقدر گرمم شده بود....میشا و نفس هرکدومشون یه جا افتادن و نفس رفت دوش بگیره و میشا هم لباساش رو عوض میکرد......منم همینطور شل و ول رو مبل بودم.... همینطور که داشتم به سقف نگاه میکردم رفتم تو فکر....

وقتی نفس من رو رسوند دم خونمون ازش تشکر کردم و کلیدم رو درآوردم و رفتم تو ساختمون....نگهبانمون هم که طبق معمول نبود یا تو دستشویی یا خواب یا تو یخچال!!!دکمه ی آسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا....از بس هول بودم پله هارو دوتا یکی میکردم و میخواستم هرچه زودتر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....البته به امید اینکه قبول کنه و بذاره برم!!خونه ما طبقه سوم بود و من نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد...تند تند نفس میکشیدم و هن و هن میکردم....بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو باکلید باز کردم و رفتم تو......طبق معمول همه خواب بودند... سریع کفش هام رو تو جا کفشی گذاشتم و در رو قفل کردم و رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم و حوله مخصوصم رو برداشتم و رفتم حموم.....مطمئناً یه دوش آب گرم خستگی رو از تن آدم میبره....همینطور هم شد آب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد....از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و آبشاریم رو خشک کردم و بلوز آبی با شلوار لی ام رو پوشیدم.......هنوز هم بقیه خواب بودند... دایی که سرکار بود و زن دایی هم خونه خواهرش.... سحرم که نمیدونم دوباره با کدوم bf اش بیرون بود!مادرم هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه... بیکار تر از اون تو این خونه نداریم.....همینطور داشتم فکر میکردم که چطوری این موضوع رو به مادرم بگم که راضی شه ...در همین افکار بودم که صدای میشا من رو از گذشته بیرون آورد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی