داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به خاطر پدرم» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

با لبخند گفتم
-الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد
نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه
نیشم باز شد
-زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش
-توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم
نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند
چند دقیقه بعد با نش باز گفت
-ااا کامرانم اومد
جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان
نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده
آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود
با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد
نوشین-کجا بودی داماد؟
-رفته بودم w.c مادر جان
-نوشین-خوش گذشت ؟

  • ۱
  • ۰

 -کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود

-هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم

  • ۱
  • ۰

نگام که به *صورت* افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو *صورت* گذاشتم
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی *صورت* بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم

  • ۱
  • ۰

رفته بود واسه من نیمرو درست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود

  • ۱
  • ۰

-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت

  • ۰
  • ۰

-فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه
برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم
اخماش بیشتر رفت توهم
-جدی که نگفتی؟
-چرا اتفاقا جدی گفتم
-کااامران؟
-زهرمار کامران
-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام
رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت
-هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد
-من ارش و با خودم میبرم
-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی
-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای
لباسام و پوشیدم

  • ۰
  • ۰

-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت *بدن*
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به *بدن* بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟
-داری با نگاهات عصبیم میکنی

-تو کی عصبی نبودی؟

  • ۰
  • ۰

بعدم سرمو انداختم پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت…:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو اوردم بالا…بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم….
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا…
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست …
بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر….
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم…
یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود…
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم

  • ۰
  • ۰

تو عاطفه داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی…من دیگه دختر نیستم…ترک تحصیلم کردم…اانتقامتو گرفتی….
-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم…پس بده…
ساکت شدم…الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و…اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟
-شرط داره…
زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:
-چی؟
-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی…
ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت…
-قبوله؟؟؟
-روش فکر میکنم…
-پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم…

  • ۰
  • ۰

توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم

با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت:
ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم…

وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید..
رسیدیم به بچه ها…
یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود
رو به من گفت:سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم….
-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم… یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم….وااااااااای شما چقدر خوشگلید…