داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت
-اخیش خیلی چسبید
با ناراحتی ساختگی گفتم
-بایدم بچسبه همش و تو خوردی
-ای بهار نامرد
تا خود خونه گفتیم و خندیدیم

باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد
سالیم که غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود
با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه
کامران سوتی زدو گفت
-ساکت سالی
همچین سوتی زد که فکر کنم آرش کر شد
برگشتم طرفش و گفتم
-بچه رو کر کردی
-بیخیال بابا
سرمو تکون دادم و رفتم تو
باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه میکرد
رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم
-باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن
اومد نزدیکم و گفت
-ابجی اینجا خیلی خوشگله
کامران با لبخند نگاش کرد
ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار میکنه
سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم
بارانم بردم تو اتاق آرش
لباسامو با یه تاپ شلوارک سوسنی عوض کردم
باران با دید من سوتی کشید و گفت
-ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده
کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران گرفت
ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه
ای خدا خودم امروز به تو میسپارم
محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده بود
یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه همین بلند داد زدم
-اههه ساکت شین سرم رفت
هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو باران رو به کامران گفت
-ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره شدی
کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر خنده
با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد زدم
-باااااااااااااارررررررررر ااااااااان
سریع رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران بلند شد
ای خددداااااااااا من و بکش
رفتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم
باران پشت سرم اومد تو و گفت
-ابجی من گشنمه
بلند گفتم
-به من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه
کامران اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت
-بیا بریم عزیزم خودم واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری
رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم
-پس ناهار با شما
-اوکی
بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار
رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم
عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی