داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

رفته بود واسه من نیمرو درست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود

بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی درست کنم کوفت کنیم
-ابجی جون ما مثل عمو کامران اینقدر بد مزه درست نکنی
سوسیس از تو یخچال برداشتم با سیب زمینی
سوسی و سیب زمینی و سرخ کردم به اندازه کافیم نمک و فلفل زدم
-بیاین حاضره
با شک اومدن تو اشپزخونه
کامران-بهار نکشی ماروها
-اون غذاهای شماست که ادم و میکشه جناب
بعدم زبونمو واسش در اوردم
-بی ادب
-خودتی
نه خیلی خوشمزه شدم بود با ولع میخوردیم
کامران با دهن پر گفت
-بهار؟
-هوووم؟
-میخوام یه چند وقتی بریم مشهد پایه ای؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
-واسه چس؟
-میخوام ببرمت ماه عسل
بعدم نیشش شل شد
-کوفت
-نه جدی گفتم،اگه حاضری فردا راه بیغتیم
-فردا؟
-اوهوم
-بلیط گیر اوردی؟
-نه بابا بلیط میخوای چیکار با ماشین میریم
-شوخی میکنی؟
-نه بابا شوخیم کجا بود
-خیل خوب من حرفی ندارم،اتفاقا هم زیارت میکنیم هم تفریح،ساعت چند راه میفتی؟
-باران و که بردیم مدرسه از همونجام یه راست میریم مشهد
سرمو تکون دادم و به خوردن ادامه دادم
-مرسی ابجی خیلی خوشمزه بود
-نوش جون عزیزم
-ابجی من خوابم میاد،میای پیشم
-تو برو عزیزم من اینجا رو جمع کنم اومدم
-باشه
رفت بالا
کامران که مطمین شد باران رفته اومد کنارم و در گوشم گفت
-چی چی و کارام و بکنم میام پیشت؟من اینجا بوقم میدونی چقدر برنامه دارم ؟
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
-جوووون؟
-همینی که شنیدیشما پیش بند میخوابی،اوکی هانی؟
-no هانی
-بهار
-حوصله ندارم کامی برو کنار
پوفی کرد و رفت بیرون
رفتم بالا پیش باران روی تخت آرش دراز کشیده بود
خندم گرفت خودشو مچاله کرده بود تا توی تخت جا بشه
واسش رو زمین جا انداختم
-بیا اینجا بخواب باران
-همینجا خوبه ابجی
-اونجا که جا نمیشی دختر بدو بیا
-توم پیش من میخوابی؟
همچین با خواهش گفت دلم نیومد بهش نه بگم
واسه همین یه بالش و پتو واسه خودم اوردم و کنارش دراز کشیدم
خودشو تو بغلم جا داد با یه دستم بغلش کردم با یه دستمم موهاش و *نو ا زش * میکردم تا خوابش برد
منم چشام و روی هم گذاشتم و خوابیدم
قبل ازینکه باران بیدار شه از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمون
کامران بالشم و بغل گرفته بود و خوابیده بود
لبخندی زدم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
خوابیدنشو خیلی دوست داشتم خیلی شیک میخوابید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی