داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

 از جا بلند شد و ایستاد ... دستش رو آورد جلو ... آهسته گوشه چادرم رو گرفت توی دستش ... لیوان آب هنوز توی دستم بود ... زمزمه کرد:
- اینجا چی کار می کنی؟ این چادر ...
سرمو انداختم زیر ...
گفتم:
- خواب بد دیدم ... دلشوره گرفتم ... گفتم بیام اینجا یه کم دعا کنم بلکه آروم بشم ... چادر رو هم دم در بهم دادن ...
- تنها؟!
- اوهوم ...
- این چه کاریه دختر؟ نگفتی گم می شی؟
- شماره هاتون رو داشتم ... زنگ می زدم بهتون فوقش ...
- الان خوبی؟
- آره ... خیلی آروم شدم ... درست عین بچه ای که مامانش رو بعد از مدت ها پیدا کنه و بره توی بغـ ـلش ...
لبخندی زد و گفت:
- چه تشبیهی!
منم خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه قشنگ دعا می کردی آراد ... منم رفته بودم توی حس ...
با لبخند مهربون کنج لبش اخم کرد و گفت:
- منو دید می زدی؟
خندیدم ... اونم خندید و گفت:
- داخل حرم هم رفتی خانوم محجبه؟!
توی کلمه کلمه اش خنده موج می زد ... برای همین منم نمی تونستم خنده ام رو جمع کنم ... سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه هنوز ... ولی می خوام برم ...
چادر رو رها کرد و گفت:
- برو ... آقا طلبیده ات ...
لیوان آب رو دادم دستش و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه ... من رفتم ...
همین که راه افتادم صدام کرد:
- ویولت ...
برگشتم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- گوشیت همراهته؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... گفت:
- یک ساعت دیگه نمازه ... بمون تا بعد از نماز ... بعد بهم زنگ بزن تا با هم برگردیم هتل ...
- باشه ...
- برو ... التماس دعا ...
راه افتادم سمت ورودی حرم ... از ایوون طلا گذشتم ... و از در بزرگی وارد شدم ... زنا چسبیده بودن به در چوبی و داشتن می بـ ـوسیدنش ... نکنه ضریح اینه! فکر نکنم ... گویا همه چیز امامشون براشون عزیزه ... حتی ورودی حرمشون ... آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تو ... برعکس بیرون که خلوت بوده اینجا جمعیت موج می زد ... ضریح رو دیدم ... یه ضریح طلایی که بالاش پارچه ها و پرهای رنگی و گلدون های خوشگل گل قرار داشت ... چند تا خانوم چادری هم مدام داشتن تذکر می دادن که کسی به ضریح نچسبه ... صدای جیغ ... گریه ... ضجه ... یکی از مریضش می نالید ... یکی از جوونش ... یکی از بی پولیش و قرضاش ... باز صورتم خیس شد ... همه داشتن توی سرشون می زدن که برسن به ضریح ... فکر نمی کردم اینقدر شلوغ باشه! امامشون گویا خیلی طرفدار داشت ... رفتم وایسادم پشت سر جمعیت .... درست روبروی ضریح ... دستم رو گذاشتم روی سیـ ـنه ام ... خودم رو به قدری نزدیک به امام رضا حس می کردم که تا حالا اینقدر نزدیک نسبت به مسیح حس نکرده بودم ... هر از گاهی یه قدم می رفتم نزدیک تر ... تازه داشتم دعا می کردم ... به وارنا ... به مامی ... به پاپا ... به آرسن ... به آراگل ... به نیلا ... به نگار ... به آراد ... به هر کسی که می شناختم ... منم می تونستم امام رضا رو دوست داشته باشم ... منم می تونستم ازش درخواست کمک کنم ... همینجور که دعا می کردم و زار می زدم یهو دیدم چسبیدم به ضریح ... باورم نمی شد! هق هقم بلند شد ... خود امام رضا خواست من توی این شلوغی بتونم بچسبم به ضریح ... چسبیده بودم و داشتم اشک می ریختم که یه چیز پر مانند کشیده شد روی سرم و کسی گفت:
- واینسا خواهرم حرکت کن ...
سریع لبهام رو چـ ـسبوندم روی ضریح ... حس خوبی بهم دست داد ... به سختی خودم رو کشیدم عقب ... پشت سرم نزدیک دیوار یه جای خالی بود ... رفتم نشستم همون گوشه و پاهامو بغـ ـل کردم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمام رو بستم ... قلـ ـبم لبریز از آرامش بود ... می خواستم توی همون آرامش بمونم ...
به خودم که اومدم دیدم نیم ساعتی از نماز گذشته ... همه نماز خونده بودن و داشتن به هم التماس دعا می گفتن ... از جا بلند شدم ... آراد منتظر من بود ... سریع رفتم از داخل حرم بیرون ... جمعیت زیادی اونجا بود که هنوز خیلی هاشون نشسته بودن ... سرتاسر صحن رو فرش پهن کرده بودن ... گوشیم رو از توی جیبم در آوردم ... همین طور که توی صحن قدم می زدم شماره آراد رو گرفتم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- من اینجام ...
با لبخند چرخیدم ... اومد جلوم ایستاد و گفت:
- قبول باشه ...
نمی دونستم باید چی بگم ... گفتم:
- مرسی ...
خندید و گفت:
- باید بگی قبول حق باشه!
خنده ام گرفت و گفتم:
- خب همون ...
- آراگل نگرانت شده بود ...
- وای! اصلا یادم رفت خبرش کنم ...
- اینجان ... بهت زنگ زده بود خط نمی داده چون تو حرم بودی زنگ زد به من گفتم اینجایی خیالش راحت شد ...
- الان کجان؟
- رفتن زیارت ... گفتم من و تو می ریم هتل ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی