داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

دور و برم هوایی بود که توش نفس کشیدن محال بود ... سرم داشت می چرخید .... حس می کردم بدنم ثابته ولی سرم داره می چرخه ... شایدم من ثابت بودم اتاق داشت دور سرم می چرخید ... حس بدی داشتم ... سقم خشک شده بود ... دوست داشتم بپرم توی یه استخر آب خنک ... نه اینکه بخوام شنا کنم یا خنک بشم ... نه! می خواستم همه آب استخر رو سر بکشم ... صدای ناله می یومد ... صدای ... وارنا ... هنوزم توی گوشم بود ... با صدای جیغ مامان چشم باز کردم ... نشستم سر جام ... نفس نفس می زدم ... بدنم خیس عرق بود ... از جا بلند شدم و از تخـ ـت رفتم پایین ... دست و پام می لرزید و یخ کرده بود ... پتومو پیچیدم دور خودم ... رفتم سمت یخچال ... یه لیوان آب برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم ... توی تاریکی اتاق نور یخچال باعث می شد بهتر ببینم ... آراگل همینطور که گوشیش توی دستش بود خوابش برده بود ... پتوش هم رفته بود کنار ... نیلا هم که پتو را تا روی سرش کشیده بود بالا و خواب خواب بود! بغض کرده بودم ... بغض داشت خفه ام می کرد ... این چه خوابی بوده؟! وارنا ... وارنا ... خدایا چرا من اینقدر از وارنا غافل شده بودم؟ کاش می شد بهش زنگ بزنم ... کاش می شد حالشو بپرسم ... این چه خوابی بود؟ اگه می تونستم گریه کنم خوب می شدم اما حتی اشک هم نمی تونستم بریزم ... بعض داشت خفه ام می کرد ... رفتم سمت پنجره تا بازش کنم و یه کم نفس عمیق بکشم بلکه بغضم بشکنه از بس کم گریه می کردم اینجوری می شدم ... سرمو بردم بیرون و چند نفس عمیق کشیدم که چشمم افتاد به ضریح ... اینقدر چراغ دور و برش روشن بود انگار نه انگار که ساعت دو نیم نصف شب بود ... از روز جلوه اش خیلی بیشتر بود ... می خواستم پنجره رو ببندم و برم دراز بکشم ولی چشمام از مغزم نافرمانی می کردن و زل زده بودن به گنبد طلایی رنگ ... صدای نیلا توی گوشم زنگ می زد:
- تا حالا نشده چیزی از آقا بخوام دست رد به سیـ ـنه ام بزنه ...
آراگل هم در جوابش گفت:
- آقا دلش خیلی مهربونه ... عین آینه شفافه ... محاله کسی بره در خونه اش رو بزنه و دست خالی برش گردونه ... مگه اینکه به صلاحش نباشه ... منم هر وقت دلم می گیره دوست دارم بیام مشهد یه خونه بگیرم و دم به ساعت بپرم توی حرم ...
فکری توی مغزم بالا و پایین می پرید ... یعنی منو هم راه می دادن؟ می شد برم اونجا؟ هر وقت دلم می گرفت می رفتم کلیسا و دعا می کردم ... ولی اینبار ... اونجا جای مسلموناست ... منو چه به امام رضا؟ اما پاهام به اختیار خودم نبودن ... می خواستم برم ... می خواستم برم از امام مسلمونا درخواست کمک کنم ... اگه اون خواب واقعی بشه چی؟ بی اختیار رفتم سمت لباسام ... یه جین سورمه ای با مانتوی بلند مشکی ... مقنعه مشکی ... موهامو کامل کردم تو ... می خواستم برم به یه مکان مقدس اسلامی ... کوله ام رو انداختم روی دوشم و زدم از اتاق بیرون ... برام مهم نبود گم بشم ... یه حسی بهم می گفت کسی اینجا گم نمی شه ... فوقش تا صبح بیدار می نشستم و زنگ می زدم آراگل بیاد دنبالم ... رفتم از در هتل بیرون ... مسئول هتل خواب بود و نپرسید کجا می خوام برم ... تا سر خیابون رو با حال خرابم دویدم ... سر خیابون نمی دونستم باید چی کار کنم؟ اینطور که مشخص بود تا حرم خیلی فاصله بود داشتم فکر می کردم چی کار کنم که تاکسی زرد رنگی برام بوق زد ... بدون لحظه ای درنگ سوار شدم و گفتم:
- حرم ...
یارو هم حرفی نزد و راه افتاد ... پنج دقیقه بعد ایستاد و گفت:
- رسیدیم خانوم ...
با حیرت نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:
- رسیدیم؟
- بله ...
- ولی ... ولی اینجا که وسط خیابونه!
- انتظار که نداری برم تا وسط صحن انقلاب خواهر من ... کرایه منو بده بقیه راهو هم با کمک پاهات برو ... التماس دعا ...
بی حواس کرایه اش رو دادم و در حالی که با گیجی به اطرافم نگاه می کردم رفتم به همون سمتی که جمعیت می رفت ... مطمئن بودم که همه دارن می رن داخل حرم ... از مسیر شلوغ که رد شدم رسیدم به چند تا چادر ... پشت سرم یه محوطه باز بود و جلوی روم چند تا چادر برزنتی سبز رنگ ... باید از یه نفر می پرسیدم ... یه خانوم چادری با سرعت داشت از کنارم رد می شد ... چادرش رو گرفتم و سریع گفتم:
- خانوم ....
ایستاد و چرخید به طرفم ...
- بله؟
- خانوم از کدوم طرف باید برم حرم؟
لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- مسافری؟
- بله ...
- از کجا می یای؟
- تهران ...
- عزیزم باید بری داخل یکی از این چادرا تا خواهرا بگردنت و اگه مشکلی نداشتی می تونی بری تو ... بدون چادر هم نمی تونی بریا ...
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم به سمت یه خانوم دیگه که از ما جلوتر بود دستی تکون داد و گفت:
- اومدم اومدم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی