داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 36

-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم.

بعد چند وقتیکه تو بیمارستان بودم مرخم کردن یه هفه بعد کیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریکا تو این چند وقت خیلی بهشون عادت کرده بودم ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفن سعی خودشونو میکنن
تو فرودگاه کیانا بغلم کردو و تو گوشم کن
-بهار خواهش میکنم ازن نذار کامران اذیت بشه اونم داره زجر میکشه حواشو داشته باش
مراقب این جیگر عمه هم باش
-خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به کامران نگاه کردم که دیدم با ناراحتی داره به سمتی که رفتن نگاه میکنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم انم جوابمو دادو دستمو محکمتر فشار داد و راه افتادیم طرف ماشین

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی