داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

ارنست همینگوی

پیرمرد بر سرپل

پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری ها، کامیون ها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاری ها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می رفتند. سربازها پره چرخها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهایشان می رسید به سنگینی قـدم بر می داشتند. اما پیرمرد همانجا بی حرکت نشسته بود؛ آنقدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد.

من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آن قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود. پرسیدم : « اهل کجایید؟ »

گفت : « سان کارلوس(San Carlos) .» و لبخند زد.

شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود. 

و بعد گفت : « از حیوانها نگهداری میکردم. »

من که درست سر در نیاورده بودم گفتم: « که این طور. » 

گفت : « آره ، میدانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم. »

ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمی رفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم : « چه جور حیوانهایی بودند؟»

سرش را با نومیدی تکان داد و گفت: « همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم. » من پل را تماشا میکردم و فضای دلتای ایبرو(Ebro) را که آدم را به یاد افریقا می انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر می خیزد و پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود. 

پرسیدم: « گفتید چه حیوانهایی بودند؟» 

گفت : « روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت هم کبوتر. »

پرسیدم : « مجبور شدید ترکشان کنید؟ »

« آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررس توپها نمانم .» 

پرسیدم : « زن و بچه که ندارید؟ » و انتهای پل را تماشا میکردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می رفتند . 

گفت : « فقط همان حیوانهایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی آید. گربه ها میتوانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی دانم بر سر بقیه چه می آید؟ »

پرسیدم : « طرفدار کی هستید؟ »

گفت : « من سیاست سرم نمی شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمده ام، فکر هم نمیکنم دیگر بتوانم از اینجا جلوتر بروم. »

گفتم : « اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جاده اند که از تورتوسا" میگذرد. » 

گفت: « یک مدتی می مانم. بعد راه میافتم. کامیونها کجا می روند؟ »

به او گفتم : « بارسلون. »

گفت: « من آن طرفها کسی را نمی شناسم. اما از لطف تان ممنونم. خیلی ممنونم. »

با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه اش را با کسی قسمت کند، گفت: « گربه چیزیش نمی شود. مطمئنم برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور میشوند؟ شما میگویید چی بر سرشان می آید؟ »

« معلوم است، یک جوری نجات پیدا میکنند. »

« شما این طور گمان میکنید؟ »

گفتم : « البته . » و ساحل دور دست را نگاه میکردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی خورد.

« اما آنها زیر آتش توپها چه کار میکنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آنجا نمانم. »

گفتم : « در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟ »

« آره. »

« پس می پرند. »

گفت : « آره، البته که میپرند اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند. »

گفتم : « اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم. » بعد به اصرار گفتم : « حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید. » 

گفت : « ممنون . » و بلند شد تلوتلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.

سرسری گفت : « من فقط از حیوانها نگهداری میکردم. » اما دیگر حرفهایش با من نبود و باز تکرار کرد: « من فقط از حیوانها نگهداری میکردم. » 

دیگر کاری نمی شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو می تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهای شان به ناچار پرواز نمی کردند. این موضوع و اینکه گربه ها می دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.

 

پایان

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی