داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

ستاره رو دیونه کرده بود به من زیاد کار نداشت 
من-پس بچه ی فرانک چی شد؟
سامیار-3 ماهش بود که از خونه ما فرار کرد
من-یعنی این اتفاقات مال یکی دوسال پیشه؟
سامیار یه نگاه بهم کرد که ترجیح دادم خفه شم دوباره به عکس نگاه کردم فرانک دختر زیبایی بود چشمای خاکی رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملی لباشم معلوم بود تزریقیه در کل با اون آرایشی که داشت می شد گفت خوشگله من-داداشت چشماش چه رنگی بود؟سامیار-به عموم رفت بود چشمای سبز تیره داشت
من-ازش متنفری؟یه نگاه بهم انداخت یه نگاه یخ و بی روح انگار تو چشماش شیشه کار گذاشته بودن
سامیار-نه فقط میخوام پیداش کنم بگم چرا؟بعدش بلند شد درحالی که می رفت سمت حموم گفت 
سامیار-ممنون که به حرفام گوش دادی سبک شدم منتظر جوابم نشدش و رفت تو حموم زیر لب گفتم
من-خواهش میشه بعدش شروع کردم لپ تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرک جرم می گشتم ولی دریغ پیدا نمیشد که یه عکس از یه دختر ناشناس یه نوشته ای هیچ نیم ساعتی خودمو با لپ تابش سرگرم کردم بعدشم دیدم خوابم گرفته لپ تابو جمع کردم و رفتم یه تاپ شلوارک برداشتم و سر خوردم تو تخت و د بخواب نمی دونم چقدر گذشته بود که بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد میگم خواب خواب میاره راسته واقعا یه چرخ زدم و دمر شدم سرمم گذاشتم رو بالشتم اخی چه نرمه از ترس اینکه خوابم بپره چشمامو باز نکردم دستامو از دو طرف باز کردم و انداختم دور بالشتم و بغلش کردم بالشتم چه طولش زیاد شده یکم دیگه صبر کردم دیدم گرمم هست جل الخالق نه نه امکان نداره آروم لای چشممو باز کردم دیدم بله تو بغل سامیارم برای دومین بار تو عمرم خجالت کشیدم ببین چه سفتم بغلش کردم خاک تو سر بی حیام من که با تاپ و شلوارک آقا هم با شلوارک و بالاتنه لخت یعنی خاک تو سرم چشماش چه شیطونه هان چشماش خاک برسرت نفس دو ساعته زل زدی بهش این بیداره 
سامیار-اگه می دونستم بغل کردن من می برتت فضا دوساعت زبونتو از کار میندازه زود تر پیشت می خوابیدم تا اینطوری بشه
من- ببین سامیار من ... من خب منکه همون موقع درو زدن آخیش فرشته نجات من
شقایق-نفس نمیایید پایین

حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم برم پیش نفس اینا....وقتی در زدم 
گفتم:ـ نمیاید پایین؟!که بعد چند ثانیه در باز شد و نفس سریع اومد بیرون اما سامیار نیمه لخت رو تخت نشسته بود و تو فکر بود... با تعجب در و بستم و ازش نپرسیدم میاد پایین یا نه!!!!!میشا ورقا رو آورده بود تا بازی کنیم! به یاد اون روز که میلاد و سامیار چیکار کردن لبخندی زدم و میشا هم فکرم رو خوند و لبخند شیطانی زد!!!!! قرار شد حکم بازی کنیم اما ایندفعه شرطی بازی نکردیم چون سامیار نبود و بنابراین پسرا قصر در رفتن!بعد یه ساعت ، بازی کسل کننده شده بود..... میشا اعصابش خرد شد و بلند شد و هر چهارتامون با تعجب به کاراش نگاه کردیم!!!! من: چته میشا؟!میشا: میخوام آهنگ بذارم!با تعجب بهش نگاه کردم که رفت سر ضبط و یه آهنگ ملایم گذاشت و اتردین رو بلند کرد! تازه منظورش رو گرفته بودم... اتردین هم لبخندی به روی میشا زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست میشا رو گرفت و شروع به رقص کردن..... نفس هم رفت چراغ ها رو خاموش کرد و من هم داشتم نگاهشون میکردم که میلاد بازوم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.... با دست راستش کمرم رو گرفت و با دست چپش هم دست راست من..... من هم دست چپم رو روی شونه اش گذاشتم و شروع کردیم....دست میلاد روی کمرم با ملایمت می لغزید.....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی