داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 40

منم همونطور که دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست دیگم بلوزشو گرفتم
کامران دست دیگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند
تو حیاط که رفتیم تاریک بود
کامران سوتی زدو سالی و صدا کرد بعدم چراغای حیاط و روشن کرد
سالی با شنیدن سوت کامران پارسی کردو به طرفمون اومد
دیگه ازش نمیترسیدم نقش یه محافظ و برامون داشت
سالی پا به پامون میومد کامران همه جارو بررسی کرد
وقتی مطمین شد کسی نیست
-روبه من گفت
-کسی اینجا نیست حتما اشتباه دیدی
سرمو تکون دادم و با هق هق گفتم
-نه به خدا من دیدمش یکی پشت پنجره بود
-خیل خوب بیا برم تو اینجا که کسی نیست حتما در رفته
با هم رفتیم داخل و سالیم در خونه نشست
از کنار کامران تکون نخورم هرجا میرفت نبالش بودم


با بلند شدن کامران سریع از جام بلند شدم
کامران بلند زد زیر خنده
-بهار میخوام برم دستشویی توم میای؟
با التماس نگاش کردمو و گفتم
-زود بیای باشه
دوباره زد زیر خنده و گفت
-چشم اگه کارم تموم شد سریع میام
بعدم رفت دستشویی روی مبل نشستم و پاهام و بغل کردم و سرمو گذاشتم رو شون
کامران بعد چند دقیقه اومد کنارم روی مبل نشست و tv و روشن کرد
-بهار فردا باهام میای شرکت؟
-اره
-مطمینی حوصلت سر نمیره؟
اوهوم
-پس باید قول بدی هر وقت خسته شدی بگی برت گردونم خونه باشه؟
سرمو کون دادم
از جاش بلند شدو گوشیش و اورد و زنگ زد به یکی
-سلام خوبی؟
-
-قربونت مام خوبین
-
-علی زنگ زدم بگم موضوع تهدید و که یادته؟
-
-اره همون امشب بهار یکی و پشت پنجره اشپزخونه دیده
-
-اره خوبه فقط یکم ترسیده
-
-نه بابا حواسم هست،نه نمیخواد دستت درد نکنه،زنگ زدم بگم قضیه اون محافظا رو تا کجا پیگیری کردی؟
-
-اره دوتا میخوام یکی واسه بهار یکیم واسه خودم
با اعتراض گفتم
-کامرااااان
دستش رو بینیش گذاشت و با جدیت گفت
-بهار ما راجب این موضوع قبلا حرفامون و زدیم
-ولی من....
نذاشت حرفمو و بگم
-همونی که گفتم
بعدم رو کرد به علی و گفت
-اره قربون دستت ،باشه پس کی منتظر خبرت باشم؟
-
-دستت طلا پس منتظرم
بعد اینکه تلفنش و قطع کرد اومد کنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم
-قهر نکن خانومی من نگران خودتم به صلاحته که محافظ داشته باشی
چیزی نگفتم که گفت
-بابا بهار لوس نشو دیگه پاشو یه چیزی بده ما بخوریم
نوچی کردمو گفتم
-من میترسم برم تو اشپزخونه
بعدم شونه بالا انداختم
خنده ای کردو گفت
-یعنی باید امشب گرسنه بخوابیم ؟ظهرم که ناهار درست و حسابی ندادی کوفت کنیم
-میخواستی کوفت کنی کی جلوتو گرفته بود؟
صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخی گفت
-با من لج نکن ها ضعیفه بد میبینی ها
زبونمو تا ته بیرون اوردم که سریع دهنشو باز کرد و گازش گرفت دن
ای تو رو حت کامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن کامران
-الهی رو تخته بشورنت کامران،ای الهی رخت عزاتو بپوشم
کامران همونطور که میخندید گفت
-حقته الانم مثل پیرزنا اینقده غرغر نکن،پاشو یه چیز بده بخوریم
با دست محکم زدم پشت سرش که بچم یهو هنگ کرد و با بهت نگام کرد
بلند زدم زیر خنده و گفتم
-خوردی اقا نوش جونت
وقتی که خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور که یه قدم میومد جلو من میرفتم عقب
با لبخند بهم نزدیک شد و گفت
-چیکار کردی شما الان؟

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی