داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

" افسار شتر بر دم خر بستن !"

نقل است ساربانی در آخر عمر خود، شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد

و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

  • ۰
  • ۰

ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻣﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ زﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ زﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ
ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
مرد زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
مرد زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ‏ﺍﯾﻨﻬﺎئی ﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ پرسید: ‏ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟ 
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ،
ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﭘﺲ ﮔﻔﺖ: ‏ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ...!

  • ۰
  • ۰

دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟"

مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی."

نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟"

پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد. روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد.

مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب... من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.

دخترک گفت:"چی؟"
مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟"

دخترک خوشحال شد و قبول کرد.

هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.
بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.

خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف 
فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.

وقتی میخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است

از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پیدا کردید؟"

  • ۰
  • ۰

تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»
تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»

  • ۰
  • ۰

پسر تنبلی را به آهنگری بردند تا شاگردی کند، استاد آهنگر گفت: "دم آهنگری را بدم!" شاگرد تنبل مدتی ایستاده ، دم را دمید ، خسته شد و گفت: "استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟" استاد گفت: "بنشین" 

باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم!" گفت: "دراز بکش و بدم"؛ بعد از مدتی باز خسته شد و گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟" 

استاد که دیگر کلافه شده بود، گفت: "تو بدم، بمیر و بدم."

  • ۰
  • ۰

گل بومادران

مادر دختری، چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می‌رفت.

یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره‌ها را با خود می‌برد!

چوپان، دختر کوچکش را از پشتش  باز می‌کند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند.

دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند.

گلهای ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند...

آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند.

روزی عطاری از او می‌پرسد:
"دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟"

دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:
"گل بو مادران".

* هوشنگ مرادی کرمانی