داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چپ چپ نگاش کرد ... آرسن خیلی خوش قد و هیکل بود ... ولی چهره اش زیادی معمولی بود ... مثل وارنا بور و سفید بود و چشم آبی ... اما یه درصد از زیبایی وارنا رو نداشت ... همیشه می گفت من هیکل دارم وارنا قیافه ... و خدایی به خاطر هیکل بی نقصش خاطرخواه های زیادی داشت ... وارنا با دو گیلاس از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- آره ... منم امروز حوصله نداشتم ... بریم یه سر جردن ...
- خبر داری بچه های جلفای اصفهان برنامه چیدن؟
- چه برنامه ای؟
- تور دو هفته ای ترکیه ... شارلوت زنگ زد بهم گفت ...
- اوه! چه خوب ...
- آره دعوتیم من و توام ...
لب ورچیدم و گفتم:
- منم می یام ... خیلی لوسین! شما دو تا دائم سفرین ...
وارنا جدی نگام کرد و گفت:
- نمی شه ...
- چرا؟!
- به همون دلایلی که بهت گفتم ... برنامه های ما اصلا برای دختری به سن تو مناسب نیست ...
آرسن هم اخمی کرد و گفت:
- بزرگتر از این هم بودی من اجازه نمی دادم پات برسه به اونجا ...
- ای بابا چرا شماها همه چیو برای خودتون می خواین ... اصلا ...
صدای زنگ گوشیم بلند شد ... خم شدم از داخل کیفم درش آوردم ... شماره ناشناس بود ... جواب دادم:

  • ۰
  • ۰

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
 و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. 
 یک روز  صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: 
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم 
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.  
 پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
 چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. 
 چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
 هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. 
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.  
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟   
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان  بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود  و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که  پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.

  • ۰
  • ۰

" افسار شتر بر دم خر بستن !"

نقل است ساربانی در آخر عمر خود، شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد

و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

  • ۰
  • ۰

آغوش قسمت 10

 نگران نباش ... من باهاشون حرف می زنم .... فقط به خاطر اینکه امروز اصلا حوصله نداشتم و تو با شیطنتت منو خندوندی ...
خندیدم و موهای لخـ ـت و تکه تکه طلائیشو پریشون کردم ... سرشو از زیر دستم کشید بیرون و گفت:
- بس کن دختر ... می دونی چند تا دختر حسرت این کارو دارن؟ پرو نشو!
با اخم گفتم:
- اون دخترا غلط می کنن با تو ... راستی ببینم چه می کنی با دوسـ ـت دخترات؟
پوزخندی زد و گفت:
- می خوای ببینیشون؟
- بدم نمی یاد ...
کنترل تلویوزیونش رو برداشت ... روشنش کرد و وارد سیستمش شد که وصلش کرده بود به تی وی ... یکی از فایلا رو باز کرد و زد روی اسلاید شو ... خودش بلند شد رفت داخل آشپزخونه نقلی اپنش ... محو تماشای دخترا شدم ... اصلا نمی تونستم تفاوتی بینشون قائل بشم ... انگار همه شکل هم بودن ... دماغ ها عملی قد یه بند انگشت و رو به بالا ... پوست ها برنزه ... چشمها مملو از خط چشم و سایه ... مژه ها اکستنشن ... موها بلوند ... ابروها پهن ... گونه ها عملی ... چونه عملی ... لبها پروتز ... با اخم گفتم:
- وارنا ... تو رو جون لیزا تو اینا رو با هم قاطی نمی کنی؟
خنده اش گرفت و گفت:
- چه عجب! جای مامی گفتی لیزا! بزرگ شدی ...
- ا! لوس نشو ... جواب منو بده ...
- راستشو بخوای ... نه! من براشون رمز گذاشتم ...

  • ۰
  • ۰

ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻣﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ زﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ زﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ
ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
مرد زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
مرد زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ‏ﺍﯾﻨﻬﺎئی ﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ پرسید: ‏ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟ 
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ،
ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﭘﺲ ﮔﻔﺖ: ‏ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ...!

  • ۰
  • ۰

دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟"

مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی."

نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟"

پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد. روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد.

مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب... من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.

دخترک گفت:"چی؟"
مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟"

دخترک خوشحال شد و قبول کرد.

هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.
بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.

خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف 
فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.

وقتی میخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است

از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پیدا کردید؟"

  • ۰
  • ۰

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که ... من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.

زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
 خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.

  • ۰
  • ۰

آغوش قسمت 9

 رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:
- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre
( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)
با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:
- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ...
در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهـ ـنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیـ ـگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:
- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!
از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:
- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...
مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:
- چقدر هم که تو بدت می یاد!
خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:
- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!

  • ۰
  • ۰

تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»
تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»

  • ۰
  • ۰

باید تاریخ را بخوانیم تا از آن درس بگیریم، نه این که خواندن تاریخ، تنها یک سرگرمی باشد و پس از خواندن، آن را فراموش کنیم.
نباید بگوییم که چون زمانه عوض شده، تاریخ گذشتگان کارایی ندارد و نمی‌توانیم از آن آموزش بگیریم.
باید تاریخ را مطالعه و به بهترین شکل ممکن از آن در زمان حال استفاده کرد و اگر کسی تابع چنین نظریه ای نباشد، نمی‌تواند ( به درجات بالا برسد) زیرا آنقدر معلومات ندارد که بتواند به بهترین شکل ممکن به آرمان ها و اهداف خود دست یابد.


منبع : کتاب نبرد من اثر هیتلر، صفحه 88