راس میگفتی...
دیوونه بودم
دیوونت بودم
دیوونه ی بودنت...
مثل یخی که عاشق خورشید شده بود...
تهش پوچی بود
نه نه
تهش نابودی بود...
یکی باید از بین میرف تا اون یکی بتونه باشه
بتونه زندگی کنه...
میفهمی که..
میدونی که...
من رفتم...
من رفتم تا من اونی نباشم که عشقشو از دست میده...
من رفتم تا اونی نباشم که رفتن عشقشو میبینه
رفتم تا من نباشم که با رفتنت دق میکنه...
من رفتم تا پاسوز رفتن تو نشم...
اره شاید خودخواه بودم...
اما حالا
خلوت دِنجم شده آغوش گرم یک خیال...