داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

راس میگفتی...
دیوونه بودم
دیوونت بودم
دیوونه ی بودنت...
مثل یخی که عاشق خورشید شده بود...
تهش پوچی بود
نه نه
تهش نابودی بود...
یکی باید از بین میرف تا اون یکی بتونه باشه
بتونه زندگی کنه...
میفهمی که..
میدونی که...
من رفتم...
من رفتم تا من اونی نباشم که عشقشو از دست میده...
من رفتم تا اونی نباشم که رفتن عشقشو میبینه
رفتم تا من نباشم که با رفتنت دق میکنه...
من رفتم تا پاسوز رفتن تو نشم...
اره شاید خودخواه بودم...
اما حالا
خلوت دِنجم شده آغوش گرم یک خیال...

  • ۰
  • ۰

آقای دکتر

آقای دکتر میگم میشه شما بهش بگی برگرده!؟
کاریش نداریم به خدا،فقط میخوایم خوشبختش کنیم..
فقط میخوایم بگیم بشینه یه گوشه ما براش شعر بگیم
موهاشو بو کنیم
دست بکشیم رو گونه هاش.
خواستی بگی برگرده،نگی ما ازت خواستیما آخه هر دفعه روی مارو زمین انداخته.
یکی دو بار نبود که شاید صد بار ازش خواستیم
به هر دری زدیم،ولی برنگشت.
شما بگو برگرده اصن ما قول میدیم جلو نریم
از دور نگاش میکنیم.خوبه!؟
اصن ازش چندتا عکس میگیریم قاب میکنیم میزنیم دور تا دور اطاق که اگه دوباره رفت هرجا چشم چرخوندیم باشه.
میدونی چیه،خسته شدیم انقدر جای خالیشو دیدیم.
جای خالیش همه جا هست
حتی همینجا تو همین اطاق جاش خیلی خالیه آقای دکتر.


* فرزانه صدهزارى 
* مجموعه آقای دکتر 
* دهمیش

  • ۰
  • ۰

گل بومادران

مادر دختری، چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می‌رفت.

یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره‌ها را با خود می‌برد!

چوپان، دختر کوچکش را از پشتش  باز می‌کند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند.

دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند.

گلهای ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند...

آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند.

روزی عطاری از او می‌پرسد:
"دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟"

دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:
"گل بو مادران".

* هوشنگ مرادی کرمانی

  • ۱
  • ۰

مشق و عشق

اگه بچه داشتم، پسر یا دختر، ازش نمیپرسیدم : "مشقهاتو نوشتی یا نه؟"
میگفتم: "خوب عشق کردی؟"
و اگه احیانا هنوز این کارو نکرده بود، فحش بارونش می کردم.
بهش می گفتم: "پس منتظر چی هستی؟ منتظری همه ی دندونهات بریزه؟ ها؟ چی فکر کردی؟ فکر کردی عمرِ نوح داری؟ پس کی می خوای شروع کنی؟ کی؟ وقتی بازنشسته شدی؟ وقتی نصف عمرت هدر رفت؟ محضِ رضای خدا بجنب! برو جلو اگه دلت لرزید! منتظر نشو! امروز که داری زندگی میکنی. فردا شاید یه بمب یه راست بیفته رو کله ت ... وقت داره به سرعت میگذره ...
نکنه بی عشق، سقط شی! برو پیِ عشق!
آدمهایی که توی زندگی، درباره ت قضاوت می کنن، محرومن. مثلِ اونها نباش و زندگی کن! زندگی کن! حساب کتاب نکن ..."


* نمایشنامه کافه پولشری
* آلن وتز

  • ۰
  • ۰

آغوش قسمت 3

چشمامو گرد کردم و مثل میخ طویله فرو کردم تو چشماش ... می دونستم چشمام وحشیه و تا گردش می کنم حساب طرف پاکه ... همیشه آرسن بهم می گفت چشماتو که اینجوری می کوبی تو صورت یه پسر باید منتظر باشی که فرداش با دسته گل بیاد در خونه تون ... الان وقت این فکرا نبود باید جواب این بچه پرو رو می دادم ...
- اصلا زدم که زدم! الان هم وقت ندارم وایسم اینجا به فرمایشات جنابعالی گوش کنم. کلاس دارم ... باید خسارت بدم باشه می دم .... برو از پاپا بگیر ...
اینبار پوزخندش پر از نفرت بود ... زیر لب تکرار کرد:
- پاپا! دختره لوس ...
صداش درسته که یواش بود ولی گوشای منم زیاد از حد تیز بود ... یه قدم رفتم طرفش که سریع رفت عقب ... پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه آقا ؟ ترسیدی؟ نترس نمی خوام بخورمت ...
انگشت اشاره شو گرفت سمتم ... دندون قروچه ای کرد و گفت:
- هی دختر ... حد خودتو نگه دار!
فهمیدم طرف از اون مومن هاست ... وگرنه محال بود بکشه عقب ... باید یه کم سر به سرش می ذاشتم که بعدا برای آرسن و وارنا تعریف کنم بخندیم ... جلوش گارد گرفتم ... دان دو کاراته داشتم ... می دونستم که حتی اگه قضیه جدی بشه از پسش بر می یام ... ساعت چهار بود دیگه به کلاس نمی رسیدم ... زن طرف مثل ماست چسبیده بود به ماشینشون ... خنده ام گرفت ... من جای این بودم الان با چنگ و دندون از شوهرم دفاع می کردم ... پسره با تعجب به من نگاه کرد ... نمی دونست برای چی گارد گرفتم ... با داد گفتم:
- چیه؟!!! دعوا داری؟ خوب بیا جلو ... بیا ببینیم کی قوی تره ...

  • ۰
  • ۰

آغوش قسمت 2

گوشی رو قطع کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم ... یه ربع دیگه بیشتر وقت نداشتم ... پامو فشار دادم روی گاز و با سرعت پیش رفتم ... به چهارراه نزدیک دانشگاه که رسیدم چراغ قرمز شد ... اولین ماشینی بودم که مجبور به توقف شدم و با حرص چند بار کوبیدم روی فرمون و گفتم:
- لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...
صدایی از ماشین کناری باعث شد حواسم به اون سمت کشیده بشه ...
- حرص نخور خانوم خوشگله ... موهات می ریزه ...
سریع شروع کردم به آنالیز کردنش .. یه پسر حدودا هم سن و سال خودم ... هجده نوزده ساله ... با موهای تیغ تیغ ... یه شال گردن پارچه ای دور گردنش پیچیده بود به رنگ خاکستری ولی لباساشو نمی دیدم ... قیافه اش بچه گونه و بامزه بود ... خوشم اومد ازش ... توی ماشین کناری بود ... یه پورشه زرد رنگ ... عجب ماشینی! با ناز خندیدم و زل زدم توی صورتش و گفتم:
- نه نترس موهام زیاده هر چی هم بریزه کچل نمی شم ...
عینک مارک دارشو از روی چشمای گرد قهوه ایش برداشت و گفت:
- دختر تو چه چشایی داری!!!! سگ که هیچی گرگ داره!
دوباره خندیدم و گفتم:
- باید مالیات بدم؟

  • ۰
  • ۰

آغوش قسمت 1

جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...داشت دیرم می شد ... زدم از خونه بیرون ... خدا رو شکر که مامی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم که مشخص بود دیگه ... همیشه خونه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود ... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که الان یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:- به به آرسن به سلامت باد ... چطوری برادر؟خندید و گفت:- شیطون دانشجو در چه حاله؟- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه بدیم خانوم خوشگله ...- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت میشی؟ هر چند که واقعا هم مثل جوجه اردک زشت می مونی ... یادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یه کم رنگ عوض کردی ...همینطور تند تند داشت می گفت و می رفت ... داد زدم:- بمیری آرسن ... حالا خودت خوبی که رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ...