داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جنگل مرگ

تنها نبود. دخترک با نگاهی سرد، بازوی وی را گرفته بود. وانگهی او نمی دانست. تاریکی مطلق آزاردهنده است؟ شاید! شاید اگر معیار درستی برای لذت بردن اختراع میشد، می شد این لذت را با لذت یک بحث نافرجام در باب تفسیر چند رباعی از "خیام "، سنجید.

گام برداشتن سخت، ولی شدنی بود. این راهی بود در مرگ؟ یا پایانی پیش از مرگ؟ یا شاید هم لذت گند زدن بر ترس پس از مرگ؟ همراهی دخترک را می پذیرفت اما به آن نمی اندیشید. به کژدمهای پیرامون هم نمی اندیشید.

زمان، خاموش بود و مثل هرروز، شب بود. گام های سست و استوار، با نوعی بی خیالی و هیجان غیر قابل وصفی یکی پس از دیگری بر روی زمین کشیده می شدند. پشت سرشان، پیرمردی جسور و کوتاه و گوژپشت، در حالی که زنجیری به کمر بسته و تابوتی را به دنبال خود می کشید، با چالاکی شگفت انگیز و خنده های مرموز، می جهید و با یک شادی پنهانی، می کوشید تا عقب نماند.

  • ۱
  • ۰

فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!

فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!

یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟

  • ۰
  • ۰

ایمان تازه

زمین سردش بود ، زیرا ایمانش را ازدست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش درانجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت : عزیزم! ایمان بیاور ، تا دوباره گرم شوی . اما زمین شک کرده بود. به آفتاب شک کرده بود .. به درخت شک کرده بود .. به پرنده شک کرده بود.
خداگفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق به بلوغ و از آن بلوغ به معرفت رسیدی .نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری ست. و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی ؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی . و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر، درپی هزار رنج دیگراست . و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله ای ست که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی. صبوری و سکوت وسنگینی را ...و تو پذیرفتی . اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی درایمان تازه ات بکار بری. زیرا که ماندن دراین سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی ست ..ایمان زندگی ست..

  • ۱
  • ۰

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
 می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی  برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

  • ۱
  • ۰

حکیمی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت : 
چرا به جای تحصیل علم ، چوپانی می کنی ؟ 
چوپان در جواب گفت : 
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام . 
دانشمند گفت : 
خلاصه دانشها چیست؟ 
چوپان گفت : 
پنج چیز است :
تا راست تمام نشده ، دروغ نگویم . 
تا مال حلال تمام نشده ، حرام نخورم . 
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب مردم نگویم . 
تا روزیِ خدا تمام نشده ، به در خانهٔ دیگری نروم . 
تا قدم به بهشت نگذاشته ام ، از هوای نفس و شیطان ، غافل نباشم. 

  • ۰
  • ۰

در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادر، تو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بی‌دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.

  • ۰
  • ۰

آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.

  • ۰
  • ۰

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
 و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. 
 یک روز  صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: 
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم 
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.  
 پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
 چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. 
 چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
 هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. 
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.  
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟   
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان  بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود  و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که  پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.

  • ۰
  • ۰

" افسار شتر بر دم خر بستن !"

نقل است ساربانی در آخر عمر خود، شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد

و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

  • ۰
  • ۰

ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻣﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ زﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ زﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ
ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
مرد زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
مرد زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ‏ﺍﯾﻨﻬﺎئی ﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ پرسید: ‏ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟ 
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ،
ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﭘﺲ ﮔﻔﺖ: ‏ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ...!