داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

|•عمیق می خندم، برای تو، به روی تو•|
بهار ها دارمت، آن جا که از حبسِ میانِ تو و دیوار، از بوی یاس، از‌ دچارِ تو بودن، از رها شدن های ناگهانی می‌نویسم.
آن جا که باد و باران و بوسه باران را به نام تو تمام می کنم؛ از تو، برای تو می نویسم.
تابستان ها حسرت است و عشق. دارمت، کمتر؛ اما اول و‌آخر، دل خوش به بودنت هستم ونگاه کردنت، به این که گه گاه دستانم را می فشاری،  سرانشگتانم را میبوسی و اگر سر برگردانم، مِهرِ نگاهت شاملِ چشمانم، آغوشت، سهمِ من و عصرهای تابستانی ات، با من به سر می شود.
پاییز اما...
دلتنگی. دلتنگی. دلتنگی.
دوست داشتنت، اما از دور.
صبح های بی تو، ظهر های بی تو، غروب ها، شب ها و به‌خواب رفتن ها بی تو. آن جا که می نویسم:«باران بدونِ تو»
بارانِ پاییزی مرا به خود دیده، و تورا، اما بدونِ هم. باران تو را به من بدهکار است، بودن در تنگنای بازوانت، سرانگشتانِ همیشه سردِ من، چشمانِ همیشه بارانی، پوشیدنِ لباس های نازک و چشم‌داشتن به آغوشت، یک لیوان‌چای، ماکه‌قهوه نخواستیم، قهوه ی چشمانت مرا بس. وقت کم‌می‌آورم برای داشتنش.
از دستم می گریزید، تو و چشمانت.
تو خودت را دریغ میکنی، موهایت، رها دویدن دستانم میانشان را و چشمانت نگاه های گرم با اخمت را- «محبوبِ من، اخم نکن.»‌در جوابم چنان می چلانی ام که اخم کردن هایت که هیچ، دلتنگی ها و فاصله ها ازیاد می روند. اینجا اما سهمِ من از «اخم نکن» گفتن ها، تنها لبخندی نیم بند می شود. و تو نمی بینی خیس شدنِ هزارباره ی چشمانم را درحالی که عمیق می خندم، برای تو، به روی تو. اینجا محبوبِ من گفتن افاقه نمی کند، عشق نامیدنت هم نه چیزی را درمان می کند و نه فاصله ها را کم.-
شنبه ها دوستت دارم، یکشنبه ها هم و دوشنبه. سه شنبه که می شود بی طاقت می شوم، شنیدن صدایت را کم‌دارم، کمی دیدنت، کمی بودنت، کمی داشتنت..
چهارشنبه ها صبح را بادوست داشتنت و بی طاقتی و دلتنگی شروع میکنم.
پنجشنبه ها دلتنگم، بی طاقتم، اما از‌پس باریدن چشم هایم بر نمی آیم.
جمعه ها دلتنگی ام پایش را از دل و مغزم درازترمی کند، یقه ی تورا می گیرد، بهانه می گیرد، اما‌چه کسی می داند که کم‌ندارمت؛ من ندارمت!
چه کسی می داند؟جز تو، که افسار دلم در دستم نیست. که می گویی«دست خودت که نیست نفسم».
جمعه شب ها دلتنگی کل هفته را با بازدم‌هایم بیرون می دهم.گردِ دوست داشتنت در اتاق می پیچد.پنجره ی اتاقم شب را روشن میکند. و باخود می گویم، صبوری را ازشنبه آغاز میکنم... 


* غزل میم کاف

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی