داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 41

 آراگل با سرعت منو کشید سمت ماشین و در عقب رو باز کرد و گفت:
- دراز بکش ...
وقتی دراز کشیدم در رو بست ... خودش نشست جلو و گفت:
- تند برو آراد ... لرز کرده ...
ماشین هی داشت گرم تر می شد و از تکون های بدی که ماشین می خورد می فهمیدم که داره با سرعت دیوونه کننده می ره ... نمی دونم چرا این حالتاش رو دوست داشتم ... انگار یادم رفته بود آراد دشمن منه! خیلی سریع رسیدیم به درمانگاه و دوباره به کمک آراگل پیاده شدم ... آراد پشت سر ما با یه حالت عصبی می یومد و هی غر می زد:
- مواظب باش آراگل ... دستشو بگیر ... پاتو بذار روی اون سنگه جوب گلیه ممکنه بخورین زمین ... بگیرش!!!
آراگل داشت عصبی می شد و من خنده ام گرفته بود ... بالاخره رفتیم داخل و با توجه به وضع اسفبارم منشیه مجبور شد منو زودتر بفرسته داخل ... آراد بیرون منتظر شد و من و آراگل رفتیم تو ... دکتر معاینه ام کرد و سه روز استراحت با سه تا آمپول و یه عالمه قرص و کپسول نوشت ... با بغض گفتم:
- فردا امتحان دارم ...
دکتر همینطور که نسخه م رو می نوشت گفت:
- به نفعته نری و بعدا گواهیت رو ارائه کنی ... وضعیتت اصلا مناسب بیرون رفتن توی این هوای سرد نیست ... 

  • ۱
  • ۰

*حکایت دختری که همه را....


روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.

پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

پس به اتفاق هم رفتند تا دختر را ببینند‌.

اما پدر به محض دیدن دختر، دلباخته ی او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند،!

پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!❗

پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.

قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت : این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.

پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.

  • ۱
  • ۰

دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هرکدام مانند یکی از وسایل خانه هستند 
بعضی کارد هستند تیز،برنده  وبیرحم
بعضی کبریت هستند  و آتش به پا میکنند🔥🔥
بعضی کتری هستند و زود جوش  میاورند بعضی تابلوی روی دیوار هستند  بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد
بعضی قاشق چایخوری هستند و فقط کارشان برهم زدن است

بعضی رادیو هستند وفقط باید بهشان گوش کرد

بعضی تلویزیون هستند وبدجور نمایش اجرا میکنند اینها را فقط باید نگاه کرد

بعضی قابلمه هستند برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد.فقط پر باشند کافیست

بعضی قندان هستند شیرین ودلچسب وبعضی دیگر نمکدان .شوخ و بامزه 

بعضی یک  بوفه شیک هستند ظاهری لوکس و قیمتی دارند اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند

بعضی سماور هستند ظاهرشان آرام ولی درونشان  غوغایی بر پاست
بعضی یک توپ هستند از خود اختیاری ندارند وبه امر دیگران اینطرف و آن طرف میروند

بعضی یک صندلی راحتی هستند میشود روی آن لم داد ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد

بعضی کلاه هستند گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هردو صورت فریبکارند

بعضی چکش هستند و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.

واما..‌‌‌.....