داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: آغوش» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 اینبار عصبی نبود ... غمگین بود ... بیش از اندازه غمگین بود! از خودم بدم اومد ... من داشتم آزارش می دادم ... بی اراده گیلاس رو یه نفس نوشیدم و سریع یه گیلاس دیگه هم برداشتم ... امشب می خواستم همه چیز رو فراموش کنم ... گیلاس دوم رو هم بی وقفه نوشیدم ... آهنگ تند شد ... دوباره شروع کردیم به رقصیدن ... غزل و فرزاد از کنارم رد شدن و غزل چشمک زد ... مستانه قهقهه زدم ... چرا ؟ چرا نباید آراد بیاد با من برقصه؟ چرا نمی یاد بغلم کنه؟ چرا عین فرزاد که مدام دست غزل رو می بوسید دست من رو نمی بوسید؟ تا کی باید سکوت کنه؟ گیلاس سوم رو برداشتم و رفتم بالا ... دیگه راه به حال خودم نمی بردم ... توی عمرم اینقدر نخورده بودم ... مهمونی به اوج خودش رسیده بود ... ساعت داشت به دوازده شب نزدیک می شد ... لحظه نو شدن سال ... همه وسط سالن جمع شدن ... من که روی پا بند نبودم ... داشتم پیلی می رفتم ... دست غزل حلقه شد دور بازوم و منو کشید سمت خودش ... همه شروع کردن به شمردن:
- ده ... نه ... هشت ...
غزل در گوشم گفت:
- یه کم زیاده روی کردی ... می تونی بایستی؟
چیزی نگفتم ... می خواستم همه چی از یادم بره ... کسی درک نمی کرد ... غزل چه می فهمید حسادت به اون منو به این روز انداخته؟
- پنج ... چهار ... سه ...

  • ۰
  • ۰

 اما خوب یه سری هاش هم نه ... اوایل کریسمس ما روز میلاد مسیح و توی تاریخ ششم ژانویه بود ولی بعد پاپ تاریخ رو بنا به یه سری صلاحدید عوض کرد و شد بیست و پنج دسامبر ... ما توی همون تاریخ بیست و پنجم می گیریم ولی مسیحی های ارمنی هنوز ششم جشن می گیرن توی ایران ... بگذریم ... خلاصه دیگه همین درخت کاج رو داریم ... شام سال نو و بابا نوئل ...
غزل با هیجان گفت:
- این بابا نوئل چیه اصلاً؟
- بابا نوئل هم برای خودش یه پیشینه داره ... یه شخصی بوده به اسم سانتا کلاوس ... اسقف کلیسای میرا توی ترکیه بوده ... یه افسانه هست در موردش که راست و دروغش رو من نمی دونم ... می گن ظرف سه شب با گوزن هاش شبیه همونایی که تو فیلما نشون می دن می ره به شهر باری ایتالیا تا هزینه عروسی سه تا دختر رو فراهم کنه ... از اون به بعد همه این کار رو یاد می گیرن و هدیه دادن به بچه ها توی این شب مرسوم می شه ... بعدش هم که اسقف میرا توی فرهنگ های مختلف یه سمبل و تبدیل به نامیرا شد ...
غزل گفت:
- چه جالب! پس جدی اون با گوزن هاش پرواز کرده ...
- والا اونموقع من نبودم ... خبر ندارم ...

  • ۰
  • ۰

 - چی؟!! ولی آخه چرا؟! به همین راحتی؟
- اصلا هم راحت نبود ... ماجراها داشتن ... بیخیالش ... مهم نیست ... مهم اینه که غزل اومد دنبالش و به خاطرش قید غرورش رو زد ...
حرفش بو دار بود ... توی دلم گفتم به همین خیال باش که من قید غرورم رو بزنم ... تو باید بزنی ... همین امشب ... وگرنه دیگه منتظر اعترافت نمی مونم ... لعنتی! بیشتر از سه ساله که دارم توی حسرت اعتراف تو می سوزم ... ماشین رو جلوی ویلای بزرگی نگه داشت و گفت:
- رسیدیم خانوم ... بفرمایید ...
دو تایی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در ویلا ... داخل که شدیم حیاط بزرگی پیش رومون بود با یه استخر متوسط گوشه اش ... ساختمون هم از سنگ سفید ساخته شده بود و معماری جالبی داشت ... روی هم رفته جای قشنگی بود ... همون موقع دختر پسری از کنارمون رد شدن. دختره دستش رو دور بازوی پسره حلقه کرده بود ... در ساختمون رو باز کردن و رفتن تو ... همین که در باز شد صدای جیغ و هورا به گوش رسید ... همینطور صدای موسیقی ... نگاهم افتاد به آراد ... اونم داشت نگام می کرد ... نگامو مظلموم کردم و چند بار پلک زدم شاید اجازه بده دستشو بگیرم ولی اون خندید و گفت:
- بدو بریم ... دیر شده ...

  • ۰
  • ۰

 . از جا پریدم ... رسیده بودیم!!! چه زود! دستی به لباسم کشیدم و در حالی که سعی می کردم استوار باشم رفتم بیرون ... آراد روی مبل های لابی نشسته بود و چشم دوخته بود به زیر سیگاری جلوش ... باز سیگار کشیده بود!!! آراد اصلا سیگاری نبود ... خیلی کم پیش می یومد سیگار بکشه ... فقط مواقعی می کشید که چیزی به شدت آزارش می داد ... دیگه دردش رو حس می کردم ... امشب وادار به اعترافش می کردم تا درداش کم بشه ... نمی خواستم آراد حس گناه داشته باشه ... با شنیدن صدای پاشنه کفشم سرش رو گرفت بالا و منو دید ... از جا بلند شد ... برعکس گذشته نگاشو ندزدید ... زمزمه کرد:
- اومدی؟
- اوهوم ... خودم تنها ... چی فکر کردی؟ که من محتاج توام؟ کور خوندی ... خودم بلد بودم ...
اومد وسط حرفای من که داشتم عین وروره فک می زدم و گفتم:
- خوشحالم ...
بعد از بالا تا پایین از پایین به بالا نگام کرد و گفت:
- لباست به اندازه کافی گرم هست؟ نمی خوام سرما بخوری ...
از نگرانی صداش گرم شدم و دلخوری از یادم رفت و گفتم:
- خوبم ...

  • ۰
  • ۰

داداشت رو چنان با غیض گفت که خنده ام گرفت و نا خودآگاه گفتم:
- حسود خان ...
از صراحتم جا خورد ... اما چیزی طول نکشید که خودش رو جمع کرد و با لحن دیوونه کننده ای گفت:
- تو که می دونی حسودم ... پس رعایت حالم رو بکن!
بعد از این حرفم ساکم رو برداشت و راه افتاد سمت سالن پرواز!!! چشمام گرد شده بود ... آیا باید اینو به عنوان اعتراف قبول می کردم؟!!! آراد زیاد از حد مرموز بود ... باید سر از کارش در می آوردم ... باید وادارش می کردم اعتراف کنه ... باید ...
صدای زنگ گوشیم بلند شد ... ریمل رو پرت کردم روی میز و پریدم سمت گوشی ... آراد بود ...
- الو ...
- ویولت حاضری؟
- نه ... ده دقیقه دیگه ...
- من می رم پایین ... خودت بیا ...
چشمام گرد شد و گفتم:
- بشین ببینم! من تنها با آسانسور؟ محاله ...
- همین که گفتم من رفتم ...

  • ۰
  • ۰

 الان دو هفته است اینجاییم ... وقتی از امنیتمون مطمئن شدیم شما رو خبر کردیم ...
به اینجا که رسید سکوت کرد ... 

وارنا به قول خودش جزئیات رو نگفت ولی من می تونستم همه درداش رو تجسم کنم ... من داداشم رو می شناختم ... نگاهم افتاد به ماریا نشسته بود کنار وارنا و تکیه داده بود به بازوش ... اصلا از مرگ خونواده اش ناراحت نبود ... حق هم داشت! کم ظلم در حقش نکرده بودن ... انگار از چشمام حرفام رو خوند که به حرف اومد و گفت:
- وقتی داداشم کشته شدن ... یه لحظه حس بدی بهم دست داد ... بالاخره خونواده ام بودن ... اونا اگه نمی ذاشتن من هیچ وقت به وارنا نمی رسیدم ... اما اینو می تونم اعتراف کنم که ناراحتیم به خاطرشون زیاد نبود ... شاید اگه کمی محبت دیده بودم بعد از اونا دووم نمی آوردم ... اما دریغ!
آهی کشید و بیشتر به وارنا چسبید ... همه سکوت کرده بودیم ... انگار میخواستیم به خودمون این قضیه رو تفهیم کنیم ! هنوز هم باورش سخت بود ... با اینکه برادرم جلوم نشسته بود!!!

  • ۰
  • ۰

وارنا دوباره اومد طرف من دست انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم تو عزیز دلم ...
- بقیه کجان؟
- توی پذیرایی ... منتظر توان ...
وارد که شدم از دیدن مامی و پاپا و ماریا یه بار دیگه اشک از چشمم سرازی شد یکی یکی همه رو بغل کردم و ماریا رو بیشتر از بقیه ... ماریا هم دیگه غم توی چشمش نبود ... چشماش برق عجیبی داشتن ... برعکس گذشته ... وقتی بغل و بوسه و گریه تموم شد همه نشستیم دور همو من در حالی که دلم نمی یومد چشم از وارنا بردارم گفتم:
- کجا بودی؟ زود باش بگو ... می خوام ببینم می تونم ببخشمت یا نه ...
لبخندی زد و گفت:
- همین الان می خوای بدونی؟
- دقیقا الان ...
آراد به کمکم اومد و گفت:
- از وقتی که تو رفتی من خودم شاهد لحظه به لحظه زجر کشیدن ویولت بودم ... وقتی هم فهمید زنده ای توی این یه هفته داغون شد ... هر شب کابوس می دید ... حق داره خیلی چیزا رو بدونه ...

  • ۰
  • ۰

 آراد دوید سمت اتاق و لحظاتی بعد با چند پتو برگشت ... همه رو پیچید دور و من گفت:
- حتما هم یم ذارم با این حالت تنها پاشی بری فرانسه ... یه چند روز صبر می کنی با هم می ریم ... زود کارد درست می شه ... قول می دم ...
دوباره زار زدم:
- دلم براش تنگ شده ... آخه ... چطور ممکنه؟ آرسن گفت خودش بوده ... گفت سوخته ... ما خاکش کردیم ... با ماریا ... کنار ماریا! آخه چطور باور کنم ... شاید دروغ باشه ... اگه دروغ باشه دوباره چطور دلمو راضی کنم؟
نشست کنارم و به نرمی گفت:
- دروغ نیست عزیزم ... آرسن باهاش حرف زده ... می گه مطمئنه حالش خوبه ... هم خودش ... هم خانومش!
پس ماریا هم زنده بود !!! سرم رو به نشونه ناباوری تکون دادم و گفتم:
- پس این یک سال و نیمه کجا بود؟!!! چرا زودتر خبر نداد که زنده است؟!!! چرا؟ چرا گذاشت اینقدر از غمش اشک بریزم؟ چرا؟؟؟؟؟
داشتم داد می زدم ... کاش آراد بغلم می کرد ... ولی می دونستم یه آرزوی محاله ... گفت:
- باید صبر کنی ... می ریم پیشش ازش بپرس ... حتما می تونه قانعت کنه ...
- می خوام برم ... دیگه نمی تونم اینجا رو تحمل کنم ...
- فقط چند روز ... به خاطر من !

  • ۰
  • ۰

مدام تکرار می کرد:
- مطمئنی؟! خدای من ! واو! یا امام زمون ... باشه ... نه باشه حواسم هست ... می خوای خودم بگم؟! نه ... باشه باشه خودت بگو .. من هستم .. آره خودم می یارمش ... با من خداحافظ ...
گوشی رو با نگرانی گرفت سمتم ... گوشیو چنگ زدم و گذاشتم در گوشم ... نا نداشتم دیگه حرف بزنم ... مطمئن بودم یه بلایی سر یه نفر اومده ... نالیدم:
- بگو تا نمردم ...
- ببین ویولت ... اگه بخوای اینجوری کنی نمی گم ...
- بگو آرسن ... بگو جون عمو لئون بگو ...
- قضیه ... قضیه راجه به وارناست ...
خون تو رگم منجمد شد ... همه بدنم خشک شد و لال شدم ... حتی نمی تونستم سوالی بپرسم ... با نگرانی صدام زد:
- ویولت ... ویولت خوبی؟!
آراد که رفته بود داخل آشپزخونه با یه لیوان شربت قند نشست کنارم و لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یاد روز چهلم وارنا افتادم ... دقیقا با همین حالت بهم آب قند داد ... یه قلوپ به زور خوردم ... آرسن هنوز داشت صدام یم کرد ... از ترس اینکه قطع کنه نالیدم:
- آر ...سن ... قا ... تلاش ... پیدا شدن؟

  • ۰
  • ۰

زمزمه وار گفت:
- بعضی وقتا حس میکنم مکن از این قماش نیستم ... منو چه به قاطی اینا شدم ...
- آراد ... حرفی نزن که مجبور شم بهت بگم ذهنت معیوبه ... عایشه هم بین ماست ... مگه اون مثل ماست؟ توی هر جمعی آدم باید بتونه خودش رو شاد نشون بده ... و در باطن هم شاد باشه ... به وسیله چیزایی که شادش می کنن؟ چرا باید به چیزایی فکر کنیم که آزارمون می دن؟
آهی کشید و حرفی نزد ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- مثلا فکر کن من الان بشینم به خاطر برادرم زار زار گریه کنم ... این ظلمه در حق کی؟!!! صد در صد خودم ...
بازم آه کشید و هیچی نگفت ... حس کردم نمی فهممش .. آراد هم یه پسر بود ... یه پسر جوون که صد در صد غرایضی داشت! ولی تا این سن جلوی خودش رو گرفته بود ... به وسیله اعتقاداتش ... یم دونست با دیدن ناتالی و امثال اون اذیت می شه ... کاش می تونستم کمکش کنم ... چقدر دوست داشتم بهش اعتراف کنم که چقدر دوسش دارم! چقدر دوسش داشتم بغلش کنم و سر بذارم روی سینه اش تا بدونه از این به بعد کسی هست که دائم نگرانش باشه ... نا خودآگاه خودم رو کشیدم به سمتش و خواستم بچسبم بهش که سریع ازم فاصله گرفت ... با تعجب نگاش کردم ... چشماش سرخ سرخ بود ... دهنش رو باز کرد و فقط گفت:
- تو پاکی ویولت ... خیلی پاک ...
بعد زا این حرف ازم فاصله گرفت و رفت ... حس کردم اونم دقیقا تو همون فکری بوده که من بودم!