اینبار عصبی نبود ... غمگین بود ... بیش از اندازه غمگین بود! از خودم بدم اومد ... من داشتم آزارش می دادم ... بی اراده گیلاس رو یه نفس نوشیدم و سریع یه گیلاس دیگه هم برداشتم ... امشب می خواستم همه چیز رو فراموش کنم ... گیلاس دوم رو هم بی وقفه نوشیدم ... آهنگ تند شد ... دوباره شروع کردیم به رقصیدن ... غزل و فرزاد از کنارم رد شدن و غزل چشمک زد ... مستانه قهقهه زدم ... چرا ؟ چرا نباید آراد بیاد با من برقصه؟ چرا نمی یاد بغلم کنه؟ چرا عین فرزاد که مدام دست غزل رو می بوسید دست من رو نمی بوسید؟ تا کی باید سکوت کنه؟ گیلاس سوم رو برداشتم و رفتم بالا ... دیگه راه به حال خودم نمی بردم ... توی عمرم اینقدر نخورده بودم ... مهمونی به اوج خودش رسیده بود ... ساعت داشت به دوازده شب نزدیک می شد ... لحظه نو شدن سال ... همه وسط سالن جمع شدن ... من که روی پا بند نبودم ... داشتم پیلی می رفتم ... دست غزل حلقه شد دور بازوم و منو کشید سمت خودش ... همه شروع کردن به شمردن:
- ده ... نه ... هشت ...
غزل در گوشم گفت:
- یه کم زیاده روی کردی ... می تونی بایستی؟
چیزی نگفتم ... می خواستم همه چی از یادم بره ... کسی درک نمی کرد ... غزل چه می فهمید حسادت به اون منو به این روز انداخته؟
- پنج ... چهار ... سه ...