داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲۳ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 سامیارم سامیارم آره سامیار مال منه با هر جمله ای که بهم می گفت احساس می کردم روحم داره به روحش پیوند می خوره یه پیوندی که جدا نشدنیه با صدای بم و مردونه اش که عاشقش بودم از فکر اومدم بیرون جلوی صندلی زانو زده بود نورای شمع تو صورت جذاب و خوشگلش انعکاس پیدا کرده بود چشمای عسلیش برق می زد
سامیار-نفس انقدر پرتمنا و قشنگ اسممو صدا کرد که یه لحظه قلبم واستاد
من-جان نفس
سامیار-جانت بی بلا خانومم
بهش لبخند زدم که دست گلو گرفت سمتم و گفت
سامیار-گل وسطیه رو بردار آروم گل رز قرمزو کشیدم بیرون به ساقه اش یه جعبه مکعبی شکل کوچیک قرمز وصل بود نگاش کردم که با اشاره سر ازم خواست جعبه رو باز کنم هنوزم رو به روم زانو زده بود جعبه رو باز کردم توش یه حلقه پر نگین خوشگل بود حلقه رو از جعبه درآوردم و گرفتم جلوی چشمام منظورش چی بود سرمو آوردم بالا و گنگ نگاش کردم وای که وقتی اینجوری نگام می کرد دوست داشتم بخورمش گوشه لبمو به دندون گرفتم الآن وقت این فکرا نبود با یه دستم انگشتر رو از دستش گرفتم و با اون یکی دستم دست چپشو گرفتم تو دستم حلقه رو کردم تو دستش
من-اینجوری خیالم راحت تره نگاهش اول سر خورد رو انگشتر بعدش دست چپ من از توی جیب کتم یه بسته درآوردم دادم بهش انقدر تو شوک بود که بدون اینکه چیزی بگه بازش کرد و با دیدن رینگ ساده و مردونه ای که توی جعبه بود سرشو کرد سمت من
من-گربهه زبون جوجوی منو خورده یه چیزی بگو دیگه عزیزم

  • ۰
  • ۰

 از همه مهتر یه پسر چشم عسلی بود که به میز تکیه داده بود و با لبخند نگام می کرد .
سامیار
 از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم هر چقدر که بیشتر نگاش می کردم بیشتر تشنه و بی قرار لباش عطر تنش دستاش نفساش دوست دارم گفتناش می شدم تو وجودش یه جاذبه ای بود که نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم مخصوصا حالا که می دونستم مال منه مال خود خودمه دستامو از هم باز کردم و تکیه امو از میز گرفتم انگار که منتظر همین حرکتم بود که قدماشو سریع کرد و خودشو انداخت تو بغلم با لذت بغلش کردم مثل یه پیشی ملوس خودشو فشار می داد به سینه ام گونه اشو چسبوند به گردنم بعدش زیر گلومو بوسید آخ که این دختر با قلب من چیکارا که نمی کرد با این کاراش بیشتر دیونه اش میشدم
من-عاشقتم دختر دیوونه اتم 
نفس

 بوسه سریعی که نشوندم رو گونش جواب حرفش بود زود از بغلش اومدم بیرون و رفتم پشت میز نشستم اونم بعد من اومد نشست دستامو قلاب کردم توهمو گذاشتم روی میز این پسر چه می دونست با این کاراش چه بلایی سر من میاره
من-سامیار واقعا نمی دونم چی بگم آخه این کارا لازم بود دستاشو دراز کرد و با یه دستش دستامو گرفت با اون یکی هم گونه امو نوازش کرد بعدش دستاشو برداشت و تکیه داد به صندلیش لبامو غنچه کردم
سامیار-لابد لازم بود که این کارو کردم عزیزم شما هم خانومی کن به این دل عاشق بنده رحم کن لباتو اینجوری نکن لب زدم عاشقتم گفتش
سامیار-ما بیشتر
 لب زدم دیوونه اتم

  • ۰
  • ۰

 من-فهمیدم خب چرا زودتر نگفتی بهت بگم نگاش مشتاق شد
من-دستت درد نکنه منو تا بالا آوردی چمدونم رو جمع کنم 
سامیار فقط نگام می کرد بعدش خیلی یهویی گفت
سامیار-عاشق همین دیوونه بازیات شدم
بعدش به ثانیه نکشید که رو هوا بودم انقدر چرخوندم که سرگیجه گرفته بودم بی اختیار می خندیدم بلند بلند قهقهه  می زدم از ته ته دل میون زمین و هوا گفتم 
من-منم فکر کنم عاشق همین ابراز محبت خرکیتو قلدر بازیات شدم نمی دونم پاش به جایی گیر کرد یا از قصد سکندری خورد و افتاد رو تخت منم روش ......دستامو گذاشتم رو سینه اشو بالاتنه امو از بالا تنش جدا کردم ولی دستاش که دور کمرم بود مانعی بود برای بلند شدن از روش سرشو از رو تخت جدا کرد و به صورتم نزدیک کرد هرچقدر اون صورتش رو می آورد نزدیک تر من می بردم عقب تر یکی از دستاشو از کمرم جدا کرد و گذاشت پشت گردنم و نذاشت سرم رو عقب ببرم و سرشو انقدر نزدیک صورتم کرد که پیشونیش چسبید به پیشونیم و بینیش چسبید به بینیم زمزمه کرد
سامیار-ازم فاصله نگیر باشه حالا دوباره اون جمله رو بگو
من-کدوم جمله رو؟

  • ۰
  • ۰

 الان دو هفته است اینجاییم ... وقتی از امنیتمون مطمئن شدیم شما رو خبر کردیم ...
به اینجا که رسید سکوت کرد ... 

وارنا به قول خودش جزئیات رو نگفت ولی من می تونستم همه درداش رو تجسم کنم ... من داداشم رو می شناختم ... نگاهم افتاد به ماریا نشسته بود کنار وارنا و تکیه داده بود به بازوش ... اصلا از مرگ خونواده اش ناراحت نبود ... حق هم داشت! کم ظلم در حقش نکرده بودن ... انگار از چشمام حرفام رو خوند که به حرف اومد و گفت:
- وقتی داداشم کشته شدن ... یه لحظه حس بدی بهم دست داد ... بالاخره خونواده ام بودن ... اونا اگه نمی ذاشتن من هیچ وقت به وارنا نمی رسیدم ... اما اینو می تونم اعتراف کنم که ناراحتیم به خاطرشون زیاد نبود ... شاید اگه کمی محبت دیده بودم بعد از اونا دووم نمی آوردم ... اما دریغ!
آهی کشید و بیشتر به وارنا چسبید ... همه سکوت کرده بودیم ... انگار میخواستیم به خودمون این قضیه رو تفهیم کنیم ! هنوز هم باورش سخت بود ... با اینکه برادرم جلوم نشسته بود!!!

  • ۰
  • ۰

وارنا دوباره اومد طرف من دست انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم تو عزیز دلم ...
- بقیه کجان؟
- توی پذیرایی ... منتظر توان ...
وارد که شدم از دیدن مامی و پاپا و ماریا یه بار دیگه اشک از چشمم سرازی شد یکی یکی همه رو بغل کردم و ماریا رو بیشتر از بقیه ... ماریا هم دیگه غم توی چشمش نبود ... چشماش برق عجیبی داشتن ... برعکس گذشته ... وقتی بغل و بوسه و گریه تموم شد همه نشستیم دور همو من در حالی که دلم نمی یومد چشم از وارنا بردارم گفتم:
- کجا بودی؟ زود باش بگو ... می خوام ببینم می تونم ببخشمت یا نه ...
لبخندی زد و گفت:
- همین الان می خوای بدونی؟
- دقیقا الان ...
آراد به کمکم اومد و گفت:
- از وقتی که تو رفتی من خودم شاهد لحظه به لحظه زجر کشیدن ویولت بودم ... وقتی هم فهمید زنده ای توی این یه هفته داغون شد ... هر شب کابوس می دید ... حق داره خیلی چیزا رو بدونه ...

  • ۰
  • ۰

 آراد دوید سمت اتاق و لحظاتی بعد با چند پتو برگشت ... همه رو پیچید دور و من گفت:
- حتما هم یم ذارم با این حالت تنها پاشی بری فرانسه ... یه چند روز صبر می کنی با هم می ریم ... زود کارد درست می شه ... قول می دم ...
دوباره زار زدم:
- دلم براش تنگ شده ... آخه ... چطور ممکنه؟ آرسن گفت خودش بوده ... گفت سوخته ... ما خاکش کردیم ... با ماریا ... کنار ماریا! آخه چطور باور کنم ... شاید دروغ باشه ... اگه دروغ باشه دوباره چطور دلمو راضی کنم؟
نشست کنارم و به نرمی گفت:
- دروغ نیست عزیزم ... آرسن باهاش حرف زده ... می گه مطمئنه حالش خوبه ... هم خودش ... هم خانومش!
پس ماریا هم زنده بود !!! سرم رو به نشونه ناباوری تکون دادم و گفتم:
- پس این یک سال و نیمه کجا بود؟!!! چرا زودتر خبر نداد که زنده است؟!!! چرا؟ چرا گذاشت اینقدر از غمش اشک بریزم؟ چرا؟؟؟؟؟
داشتم داد می زدم ... کاش آراد بغلم می کرد ... ولی می دونستم یه آرزوی محاله ... گفت:
- باید صبر کنی ... می ریم پیشش ازش بپرس ... حتما می تونه قانعت کنه ...
- می خوام برم ... دیگه نمی تونم اینجا رو تحمل کنم ...
- فقط چند روز ... به خاطر من !

  • ۰
  • ۰

مدام تکرار می کرد:
- مطمئنی؟! خدای من ! واو! یا امام زمون ... باشه ... نه باشه حواسم هست ... می خوای خودم بگم؟! نه ... باشه باشه خودت بگو .. من هستم .. آره خودم می یارمش ... با من خداحافظ ...
گوشی رو با نگرانی گرفت سمتم ... گوشیو چنگ زدم و گذاشتم در گوشم ... نا نداشتم دیگه حرف بزنم ... مطمئن بودم یه بلایی سر یه نفر اومده ... نالیدم:
- بگو تا نمردم ...
- ببین ویولت ... اگه بخوای اینجوری کنی نمی گم ...
- بگو آرسن ... بگو جون عمو لئون بگو ...
- قضیه ... قضیه راجه به وارناست ...
خون تو رگم منجمد شد ... همه بدنم خشک شد و لال شدم ... حتی نمی تونستم سوالی بپرسم ... با نگرانی صدام زد:
- ویولت ... ویولت خوبی؟!
آراد که رفته بود داخل آشپزخونه با یه لیوان شربت قند نشست کنارم و لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یاد روز چهلم وارنا افتادم ... دقیقا با همین حالت بهم آب قند داد ... یه قلوپ به زور خوردم ... آرسن هنوز داشت صدام یم کرد ... از ترس اینکه قطع کنه نالیدم:
- آر ...سن ... قا ... تلاش ... پیدا شدن؟

  • ۰
  • ۰

زمزمه وار گفت:
- بعضی وقتا حس میکنم مکن از این قماش نیستم ... منو چه به قاطی اینا شدم ...
- آراد ... حرفی نزن که مجبور شم بهت بگم ذهنت معیوبه ... عایشه هم بین ماست ... مگه اون مثل ماست؟ توی هر جمعی آدم باید بتونه خودش رو شاد نشون بده ... و در باطن هم شاد باشه ... به وسیله چیزایی که شادش می کنن؟ چرا باید به چیزایی فکر کنیم که آزارمون می دن؟
آهی کشید و حرفی نزد ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- مثلا فکر کن من الان بشینم به خاطر برادرم زار زار گریه کنم ... این ظلمه در حق کی؟!!! صد در صد خودم ...
بازم آه کشید و هیچی نگفت ... حس کردم نمی فهممش .. آراد هم یه پسر بود ... یه پسر جوون که صد در صد غرایضی داشت! ولی تا این سن جلوی خودش رو گرفته بود ... به وسیله اعتقاداتش ... یم دونست با دیدن ناتالی و امثال اون اذیت می شه ... کاش می تونستم کمکش کنم ... چقدر دوست داشتم بهش اعتراف کنم که چقدر دوسش دارم! چقدر دوسش داشتم بغلش کنم و سر بذارم روی سینه اش تا بدونه از این به بعد کسی هست که دائم نگرانش باشه ... نا خودآگاه خودم رو کشیدم به سمتش و خواستم بچسبم بهش که سریع ازم فاصله گرفت ... با تعجب نگاش کردم ... چشماش سرخ سرخ بود ... دهنش رو باز کرد و فقط گفت:
- تو پاکی ویولت ... خیلی پاک ...
بعد زا این حرف ازم فاصله گرفت و رفت ... حس کردم اونم دقیقا تو همون فکری بوده که من بودم!

  • ۰
  • ۰

اکثر شبهای تعطیل می رفتم کنار ساحل ... به بچه های کلاس ... بچه های خوبی بودن ... هر کدوم که اهل کار خلافی بودن هم توی جمع حداقل کاری نمی کردن ... یکیشون گیتار می زد ... یکیشون هم ترومپت و کنار ساحل فضایی درست می کردن رویایی ... بعدش بعضیا می رفتن شنا و بقیه هم به کارای مورد علاقه شون می رسیدن ... خلاصه که خیلی فاز می داد ... سوار ماشین آراد شدم و راه افتادیم ... آراد هم شده بود سرویس من ... همینطور که توی آسانسور مجبور بود دائم همراهیم کنه با ترفندهایی که آراد پیاده کرده بود نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم ... اما هنوز هم از تنهایی سوار شدن وحشت داشتم ... فقط با خودش راحت بودم ... کنار اقیانوس ماشین رو روی شن ها پارک کرد ... بقیه بچه ها زودتر از ما اونجا جمع شده بودن ...
با دیدنمون جیغ و هوراشون بلند شد و منم آژیر کشون پریدم وسطشون ... آژیر استعاره از همون جیغ بنفش خودم ... النا و ناتالی بین خودشون برام جا باز کردن و من در حالی که برای ویلیام که مشغول گیتار زدن بود دست می زدم نشستم ... ناتالی در گوشم زمزمه کرد:
- باز بگو نه ...
نگاش کردم و گفتم:
- چی رو؟
- چطور باور کنم بین تو و آراد چیزی نیست؟
زل زدم به ویلیام و گفتم:
- ول کن این بحثو دیگه ... بیخیال! آهنگو حال کن ...
بی توجه به حرف من گفت:
- نگاش کن ... نشسته اون گوشه ولی همه حواسش به توئه ...
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم:
- شایدم به تو ...

  • ۰
  • ۰

 برای آمرزش حافظ دعا کردم و بعد از نیتم که صد در صد آراد بود چشمامو باز کردم و گفتم:
- بخون ...
اینبار نوبت آراد بود که چشماشو ببنده ... چشماشو بست و با صدای قشنگش شروع به خوندن کرد:
- از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان رمیده ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
منعم مکن ز عشق دمی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای ...
با تعجب به آراد نگاه کردم ... هنوز چشماش بسته بود و لرزش پلکش رو حس می کردم ... نگاهم چرخید سمت فرزاد ... قیافه اونم اینبار حدی بود ... دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- آن سرزنش که کرد تو را دوست آرادا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای
من خنده ام گرفت ولی اون دو تا توی یه حال و هوای دیگه ای بودن ... اخمای فرزاد در هم بود و چهره آراد ... فقط می تونستم بگم داغونه! این بهترین توصیف بود برای حالت اون لحظه اش ...