داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق شش طرفه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

منم پرو یه سلام گفتمو اصلا به یه جفت چشم خاکستری تیره که مثل یه شیر اماده حمله بهم خیره شده بود توجهی نکردم خواستم برم تو اتاق که شیره غرش کرد 
سامی-تا حالا کدوم گوری بودی؟ اون لامصبو چرا جواب ندادی ؟همچین داد زد که تمام شیشه های خونه فکر کنم لرزید پسره ی بیشعور به چه حقی با من اونطوری حرف میزنه صدامو بردم بالا
من-حواست به حرف زدنت باشه ها
سامیار-میبینم دیر اومدی خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چی میشه اونوقت؟
من-دیر اومدم که دیر اومدم زبونمم درازه که درازه میخوام ببینم فضولوش کیه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه میشه اون که نباید بشه
سامی اومد نزدیک تر یه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشو قفل کرد تو چشمام مثل شیر نر با شیر ماده بودیم چشما همرنگ قفل شده رو هم صدای نفسا بلند قدما هماهنگ یکی اون میومد جلو یکی من میرفتم عقب 

  • ۰
  • ۰

گوشیم زنگ خورد میشا بودمن-بلهمیشا-دیونه اون چه کاری بود کردی؟بی توجه به سوالش گفتممن-من میرم جایی شما این چهار راهو بپیچید سمت راست مستقیم برید میرسید به فروشگاه خواهشا دنبالمم نیاییدبعدم قطع کردمو رفتم سمت عروسک فروشی .....   میشا :   من نمیدونم نفس چرا یهوقاطی کرد...امروزچندومه؟من:اتردین امروزچندومه؟اتردین:27م.چه طورمگه...من:هیچی..خاکتوسرم حالافهمیدم چراهی این سامی به نفس میخندیدونمیذاشت بیادبیرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادی....اخه نفس دقیقابعدازمن بودبه خاطره همین روزشومیدونم...بیچاره نفس چه قدر زجرکشیده..سامی میکشمت پسره ی پرووو...داشتم همینجوری تودلم به سامی فحش میدادم که اتردین گفتاتردین:میشارسیدیم نمیخوای پیاده شی؟من:ا.چه سریع.بریم.بااتردین پیاده شدیم داشتم واسه خودم جلوجلومیرفتم که اتردین دستموگرفت یعنی که وایساباهم

  • ۰
  • ۰

 نفس : میشا-پس میایید دیگه؟من-اره حتماسامیار که با اتردین روی مبل نشسته بودو درباره ی عکسا حرف میزد ساکت شد خداوکیلی من عکس تکی های اینو دیدم کفم برید چه هیکلی داشت بیشعور همشم توش نیم تنش لخت بود از خود راضی!سامیار-کجا میخواییم بریم؟من که اصلا روم نمیشد تو چشماش نگا کنم ولی اگه تابلو بازی درمیوردم خیلی سه میشد بچه ها هم میفهمیدنمن- میشا اینا میخوان برن تخت خواب بگیرن گفتن ماهم بریم میشا-اره اخه سلیقه نفس خوبه میخواستم ازش کمک بگیرمسامی-نفس یه دقیقه بیااتردین از روی مبل بلند شدو من جاشو پیش سامیار گرفتممن-میشنومسامی دوباره اون لبخند کزاییش رو که از وقتی بچه ها اومده بودن هی میزرو تکرار کردسامی-مگه مامانت نگفت زیاد اینور اونور نریهمچین عصبی نگاش کردم که لبخندشو جمع کردسامی-یادم نبود که گفتش عصبی هم میشی نباید دوروبرت بپلکممن-به تو چه من با

  • ۰
  • ۰

صدای بازو بسته شدن در اومد زود پریدم رفتم حموم توی اتاق عادتم بود همیشه بعد از بیدار شدنم برم تو وان اب گرم دراز بکشم ولی تو این دوره دوش میگرفتم دو ساعت زیر دوش بودم تا دوشو بستم صدای سامیار اومدسامی-برات حوله گذاشتمبعدم صدای بازو بسته شدن در بیچاره معلومه جون کند تا این دوتا کلمه رو بگه زود رفتم بیرون حوله تنم رو برام گذاشته بود اونو پوشیدم که توجم به یه لیوان گلگاوزبون و یه قرصو یه پد رو عسلی کنار تخت جلب شد سریع لباسمو پوشیدمو هجوم بردم سمت قرصو گلگاوزبون انقدر دلدرد داشتم که به هیچی جز دلدردم فکر نمیکردم گلگاوزبون رو خوردمو پد رو برداشتمو پریدم تو w.c که صدای در پایین اومد فکر کنم شقایقینا بودن میمردن زودتر بیان حالا من چجوری برم پایین پیش سامیاراینا وای خدا     
میشا :   داخل خونه که شدیم من که به شدت ازکله پاچه بدم میاد بدورفتم سمته اشپزخونه..یکم بعدنفس اومد ولی لپاش قرمزبودسامی هم یکم

  • ۰
  • ۰

سامی –مگه من خودم اتاق ندارم بحث کردن با این کلا بیفایده است بدتر خوابم میپره دوباره خودمو پرت کردم رو بالشتمو سرمو فرو کردم توش اومد بخوابه که گفتم-بیخود میکنی اینجا بخوابی بلند شو برو رو کاناپهسامی-خودت برو اگه راست میگیمن-تو بروسامی-تو برومن-تو بروسامی-تو برومن-اه اصلا خودم میرمسامی-بهتربلند شدم بالشتمم برداشتم رفتم رو کاناپه خوابیدم بی فرهنگ بی ادب نگفت بیا رو تخت بخواب من میرم رو کاناپه نیم ساعت گذشت دیدم نخیر این بلند بشو نیست پس سعی کردم بخوابم یه کم این پهلو به اون پهلو شدم دیدم نخیر خوابم نمیبره پا شدم رفتم یه تاپ با شلوارک از تو کمد برداشتم رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق با لباسای تنم عوض کردم بعدش دوباره رفتم رو کاناپه دراز کشیدمو انقدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد ولی ای کاش نمی برد داشتم خواب هشتا پادشاهو به جای هفتا میدیدم که یه هو گرومپ از تخت افتادم پایین تنها

  • ۰
  • ۰

نفس:  سامی-تو که سرت شلوغ بود زنگ زدم از تفضلی پرسیدم دو سه جا رو معرفی کرد خودم زنگ زدم هماهنگ کردم فقط ما باید بریم کیک و میوه با شیرینی و غذا سفارش بدیم که اونم تفضلی گفت از کجا سفارش بدیم.
من-انگار ما نوکرشیم دستور میده سامی- فعلا که دور دور اونه فعلا بزار سواری کنه تا این دوسال بگزره من-راست میگی بعد این دوسال راحت میشیم از دستشدیگه تا رسیدن به شیرینی فروشی حرف نزدیم دو سه ساعتم سفارش دادن کیک و شیرینی و میوه با غذا ها طول کشید سامی در حالی که در ماشینو میبست گفت-اینم از این تموم شد خرید میریمن-نه دیگه لباس دارم تو هم خسته ای خودمم خستم بریم خونه فقط بخوابیمسامی-چه عجب تو از لباس خریدن خسته شدی پس دودقیقه صبر کن من الان میامتا سامی بیاد سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ماشینو چشمامو بستم وای خدا امروز چقدر خسته شدم با صدای بازو بست شدن در ماشین چشمامو باز کردم سامی در حالی که تو دستش دو تا ساندویج با نوشابه بود اومد نشست تو ماشین و گفت- میخواستم ببرمت رستوران دیدم خیلی خسته ای گفتم یه چیزی بگیرمتو ماشین بخوریم که رفتیم خونه سر بی شام نزاری رو تخت این خستگی و خوابی که از چشمات میباره نشون میده که نرسیده به خونه بیهوش میشی بیا اینو بخور گشنه نمونیدر حالی که دستامو به جلو کش میدادم تا خستگیم در بره گفتم-ای دست درد نکنه انقدر گشنم بود که نگوبعدش ساندیجو از دستش

  • ۰
  • ۰

-عمو سامیار چرا دیر اومدی؟
-عمو سامیار این خانوم خوشگله کیه؟
-عمو سامیار دلم برات تنگ شده بود
خندم گرفته بود داشتم نگاشون میکردم که توجهم به سمت دختری که گوشه ای واستاده بودو فقط داشت نگا میکرد جلب شد چقدر خوشگل بود لبای عنابی پوست به رنگ برف چشمای مشکی رنگ شب مژه های برگشته بلند که زیر چشماشو سایه انداخته بود بی اختیار از پیش سامیارینا رفتم کنارو اروم رفتم سمت دخترک معلوم بود که تازه متوجه بیماریش شدن چون هنوز روسرش موهای پر کلاغی خوشگلی وجود داشت رفتم دو زانو نشستم روبه روش مهم نبود شلوارم کثیف میشد مهم نبود کلاس نداشت مهم نبود که .....
من-اسمت چیه خانوم خوشگله؟
با چشمای خمارو درشتش خیره شد تو چشمام چقدر قشنگ نگا میکرد نگاش مثل اب مثل شیشه صاف بود وبرق میزد

  • ۰
  • ۰

-خب حالا چه جور جایی هست اینجا
یه لبخند زدو رفت تو فکر انگار وافعا اونجا بود
سامی-تو تهران اولین بار بابام بردم اونجا بعدش خودم عادت کردم در هفته حداقل یه بار برم اونجا از وقتی هم که اومدم اینجا گشتم باز همچین جایی رو پیدا کردمو هر هفته اومدم
من-ای بابا بدتر دلمو اب انداختی نمیخواد بگی یعنی نگی بهتره
خندیدو ماشینو جلوی یه اسباب بازی فروشی بزرگ نگه داشت
سامی-پیاده شو
با تعجب پیاده شدم
من-نگو که منظورت اسباب بازی فروشیه
سامی-نه بابا تو کاریت نباشه فقط بیا
رفتیم تو یه لحظه با دیدن عروسکا دلم برای اتاقمو مامانمینا تنگ شد
من-سامی صبر کن اول یه زنگ به مامانمینا بزنم
سامی-باشه
گوشیمو دراوردم و زنگ زدم یه بوق جواب ندادن دو بوق جواب ندادن دیگه میخواستم قطع کنم که برداشتن
مامان-الو
انگار با شنیدن صداش تازه یادم افتاد چقدر دلم براش تنگ شده تو این چند روز اصلا بهشون زنگ نزدم چون از شنیدن صداشونو کاری که در حقشون کردم خجالت میکشیدم
مامان-الو بله بفرمایید
من-سلام مامانی الهی من قوربونتون برم
مامان-نفس تویی مادر نمیگی من اینجا یه مامان بابا دارم که تموم امیدشون منم چرا زنگ نمیزنی؟
صداش با بغض بود
من-ببخشید مامان سرم شلوغ بود بابا خوبه خودتون خوبید؟
مامان-ما همه خوبیم تو خوبی خوابگاهتون راحته
جوابشو ندادم نمبتونستم یه دروغ به این بزرگی بگم مامان-دلم برات تنگ شده نفس مادر نگفتی خوابگا خوبه
من-الو مامان صدات نمیاد الو الو
بعدم ترجیح دادم قطع کنم این که خودمو بزنم به کوچه علی چپ بهتر از گفتن اون دروغ شاخ دار بود مامانم دوسه بار زنگ زد که رد تماس زدم
سامی-بریم نفسی؟
من-بریم
من –خب حالا چیکار کنیم
سامی-هرچقدر دلت میخواد عروسک بردار
من-هان ؟
سامی-برای خودت نیست که اونجایی که میریم باید اینا رو ببریم
من-باشه باشه
شروع کردیم خرید کردن هر چیزی که به نظرم خوشگل بود برداشتم از ماشین گرفته تا عروسک باربی سامی هم پشت سرم بودو خریدارو میاورد بعد اینکه کل مغازه رو خالی کردیم سامی پولشو حساب کردو با عروسکا رفتیم سوار ماشیم شدیم تو تعجب بودم که گفت پیاده شو با دیدن تابلوی جایی که اومده بودیم چشمام چهارتا شد.
بیمارستان برای چی اومدیم بیمارستان با باتعجب برگشتم سمت سامی که با لبخند داشت به بیمارستان نگا میکرد
من-سامی مسخره کردی منو چرا اومدیم اینجا دستمو گرفتو با عروسکا رفتیم تو یکی از پلاستیک های پر از عروسک هم داد دستمو بردم تو همه میشناختنش هرکی رد میشد میگفت
-سلام اقای مهرارا
تا رسید به یه مرد که پیشش واستاد
سامی-سلام جناب خوب هستین شما نامزدم نفس فروزان نفس جان ایشون رئیس این بیمارستان اقای خطیبی هستن
من-سلام از اشناییتون خوشبختم
خطیبی-منم همینطور پس با جفتت اومدی سامیار ایشالا خوشبخت بشید برو که بچه ها منتظرن
از خطیبی خداحافظی کردیمو رفتیم سمت بخشی که اصلا فکرشو نمیکردم سامی اروم گفت
- نفسی مهربون باشو محبت کن تا تو محبت غرق بشی دلیل انتخاب رشته ی من این بچه هان شاد باشو بهشون انرژی بده غمگین نباش دلم میخواد اون نفس شیطون باشی که همه ازش امید میگیرن نه نا امیدی
یه بار دیگه اسم بخشو خوندم بخش بیماران سرطانی(اطفال پزشک مخصوص اقای نیکنام) یه نفس عمیق کشیدمو لبخند بزرگی زدم بدون توجه به سامی رفتم تو سامی هم پشت سرم اومد و گفت
-دو دقیقه پیشم واستا بعد جیم بشو
الهی چقدر بچه اینجاس یکی از یکی ناز تر و معصوم تر چقدر پاکن چقدر بی گناه اسیر این بیماری شدن سامیار چه روح بزرگی داره من برای چی این رشته رو انتخاب کردم اون برای چی از خودم خجالت میکشم من برای کلاسش اون برای این بچه ها به ثانیه نکشید که دروبرمون پر از بچه شد و عمو سامیار گفتنشونم همه جارو پر کرد.

  • ۰
  • ۰

میشا : نفسو سامیار که رفتن تویکی دیگه از اتاقا منو اتردینم رفتیم تو اتاقه بغلی..
من:اتردین من میدونم اگه این سامی این نفسو بدبختو اخر چیزخورنکرد..
اتردین به حرفای من میخندید ازاول که راه افتادیم تا اینجا یک سره اینو میگم..
من:خب دیگه بریم عکس بگیریم..این عکاس باشی چرا نیماد؟؟
اتردین بلند خندیدگفت
اتردین:می.میشا یک باردیگه بگو کی نمیاد؟؟
خندیدمو گفتم:عکاس باشی دیگه..والازیرپامو نگاه سبزشد..
اتردین:امان ازدست تو برو لباس عو ض کن..بدو بدو رفتم لباس اسپرتمو پوشیدم بعد عکاسم اومد..اول عکاس که یک دخترجوون بود یک تیپه خزی هم زده بود فکرمیکرد کیه بهم یکی دوتاژست داد یکدونه گفت که من وایساده بودم کفشمو یک لنگه اشو دراوردم ازپشتم انداختم پایین که تو اون حالت ازم عکس انداخت.یکدونه دیگه هم نیم تنه که ساعدمو گذاشتم روپیشونیم وسرمو بالا گرفتم..ازاین خیلی خوشم نیومد..یکدونه هم تمام قد خم شدم وموهامو یک طرفم ریختم انگشتمم به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم لبامم به قول مامانم غنچه کردم...عکس تکی هام تموم شد حالا نوبته عکس با شوییمان بود اتردین که نمیدونم کی رفت بیرونو صداکردم اومدتو.وای دختره همچین چشماش برق زد که نگو..اتردین اومدجلو گفت:عکس تکیتو انداختی؟

  • ۰
  • ۰

چندتا پله پایین که یه زیر زمین خیلی بزرگو شیک بود مخصوص عکس گرفتن گفتن اول بریم لباسامون رو عوض کنیم و عکسای تکیمون رو بگیریم بعد بریم سراغ عکسایی که میخواستیم با هم بگیریم اول لباس اسپرتامون رو پوشیدیم میشا رفت تو یه اتاق دیگه که عکساشو بگیره یه عکاس دیگه هم اومد یه سری ژست برام توضیح داد که هر کدومو دوست دارم انتخاب کنم ولی از هیچ کدوم خوشم نیومد از اونجایی که دختر عموم هنر خونده بود اونم عکاسی یه سری چیزا حالیم میشد چون اکثر وقتا منو مدل میکرد برای تجربه اش یه نگا به لوکیشن کردم گفتم
من-لطفا صفحه ی پشتمو سفید کنید
دختره که یه من ارایش جلفم رو صورتش بود معلوم بود از اینکه از ژستاش خوشم نیومده ناراحت شده با حرص رفت پشت صحنه یعنی همون دیوارو سفید کرد ترجیح دادم دیگه چیزی بهش نگمو خودم کارامو بکنم رفتم یه صندلی ناز سفید مشکی رو اوردمو گذاشتم وسط لوکیشن نشستم روش یکم مایل شدم سمت پایین ولی سرمو صاف نگه داشتم به جای اینکه پاهامو جمع کنم جفتشو باز کردم ارنجو تکیه دادم به رون پامو دستامو بهم قفل کردم