داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 صبح که بیدار شدم بدنم بدجور درد می کرد ... تا نزدیکی صبح روی تخت نشستم و قرآن خوندم ... پنجره هم باز بود ... سوز سرد حالا باعث بدن دردم شده بود ... کی بشه این تعطیلات بگذره خیالمون راحت بشه ... می رفتم دانشگاه یه ذره این فکر و خیالم کمتر می شد ... داشتم می رفتم سمت حموم دوش بگیرم بدن دردم بهتر بشه که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... مامی بود! سعی کردم بی حوصلگیم رو بروز ندم ...
- سلام مامی ... چطوری قربون چشات برم ...
- سلام دختر عزیزم ... تو چطوری عزیز دل مامی؟ دلم برات یه ذره شده ...
- اوه مامی ... منم همینطور ... کاش پیش وارنا مونده بودین ... یا حداقل می یومدین پیش من ...
- نه عزیزم ... تو باید به درست برسی وارنا هم زندگی خودش رو داره ... دوست داشتم این کریسمس رو توی آرامش با ماریا سپری کنه ...
- از بس شما ماهین!
- باز داری خودت رو لوس می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- پاپا چطوره؟
- اونم خوبه ... البته الان هنوز از سر کار نیومده ... من زنگ زدم کریسمست رو تبریک بگم و یه خبر دیگه ...
- مرسی مامی کریسمس شما هم مبارک ... خبرتون چیه؟ خوبه یا بد؟
- از نظر من و الکس که عالیه .... بستگی به نظر تو داره عزیزم ...
- چی شده مامی؟
- پسر برادر لئون ... آرمیک رو یادته؟
آروم آروم زمزمه کردم:
- پسر برادر عمو لئون ....
یهو یادم اومد ...
- آهان ... پسر عموی جنتلمن آرسن ...
مامی با صدای که خنده توش موج می زد گفت:
- دقیقا ... و حالا این پسر جنتلمن از دختر من خواستگاری کرده ....
دهنم باز موند ... اینو دیگه کجای دلم بذارم توی این بلبشو ؟ مامی بی توجه به سکوت من گفت:
- اگه بگم ونکووره باورت می شه؟
- نههههههه!!!!
مامی نیازی به تعجب من نداشت ... خودش تند تند گفت:
- چند سال پیش رفت اونجا که مدرک فوقش رو بگیره ... مهندس آرشیتکته ... ویولت! الان از قبلش هزار بار خوش تیپ تر شده ...
غریدم :
- مبارک صاحابش باشه ...
- اه بد اخلاق نشو ... قسمت مهم ماجرا مونده ...
- دیگه چیه؟
- داره می یاد پیشت ...
- چی؟!!!!!!!!
اینبار دیگه یه سکته رفت و برگشتی زدم ....
- همین که شنیدی ... خونواده اش ازش خواستن ازدواج کنه ... اون هم گفته تو رو مد نظر داره ... پاپاش با الکس حرف زد و الکس هم پذیرفت که شما دو نفر خودتون با هم به نتیجه برسین ... من زنگ زدم بهت بگم که آدرس خونه ات رو بهش دادم ...
ولو شدم رو کاناپه یه دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نالیدم:
- چی کار کردی مامی؟ مگه اینجا هتله ...
- اوه نه ویولت ... اون قراره بیاد فقط اونجا تو رو ببینه ... شب ها می ره هتل ...
- بله ... خیلی ممنونم واقعا ... مامی می دونی این یارو چند سالشه؟
- سی و پنج ...
- مامی!!!! چه راحت می گی سی و پنج!!!! بیشتر از دوازده سال از من بزرگ تره!
- اولا که این اهمیتی نداره ... دوما فقط قراره با اون صحبت کنی ... سوما اگه به توافق نرسیدی ردش می کنی ... دیگه فریاد زدنت برای چیه؟
- من ... واقعا نمی دونم چی بگم! نمی شد قبلش به من بگین؟
- لازم نبود ...
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... سر سری خداحافظی کردم و گوشیمو کوبیدم روی میز ... منو باش امروز می خواستم برم سر وقت آراد و در مورد سوالایی که برام پیش اومده بود بپرسم ... همینطور که آیه های قرآن رو می خوندم به یه سری مسائلی رسیدم که منو نسبت به دین اسلام منزجر کرد ... می خواستم ببینم چطور آراد با وجود این مسائل هنوز هم دو دستی به دینش چسبیده ... اما حالا با این قضه پیش اومده باید چی کار می کردم؟ ... بیخیال حمام رفتم سمت آشپزخونه و از داخل یخچال لیوانی آب برداشتم ... دوباره گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ... همونطور که آب می خوردم جواب دادم ... فرزاد بود:
- دختره کجایی؟
آب رو قورت دادم و گفتم:
- کجا باشم خوبه پسره؟ خونه ام ...
- زنگ زدم به آراد جواب نداد ... خبر مبر نداری ازش ...
- دیشب دیدمش ... خوب بود ... شاید خوابه ...
- ساعت دهه! اینقدر که نمی خوابه ...
اون چه خبر داشت از دل آراد و شب زنده داری هاش ... 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی