داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق شش طرفه» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

من: باز حتما دهن لقی کرده که رفتم شیراز این دوستشم فهمیده اومده اینجا...... ول کن نیس که......
میشا: شماره ات رو داره؟
من: نه بابا بهش ندادم.......
میشا: خوب کردی!
من: میدونم!
رفتیم سمت بوفه تا یه چایی کوفت کنیم که میلاد رو دیدم که چند تا دختر دورشن و داره عشوه خرکی میان!!!!!
من: این دخترا ول کن نیستن؟!
میشا: اوا شقایق غیرتت قلنبه شد؟!
من: آره یعنی چی آخه!
میشا: خاک به سرم شقی عاشق شدی رفت!
من: خفه شو بابا!!!!!!! تو که زودتر جنبیدی!

  • ۱
  • ۰

استاد-سلام بچه ها من خلفی هستم مسعود خلفی 34 ساله قانون کارمم اینه حق غیبت تو کلاسای من 2 جلسه بیشتر نیست بیشتر بشه این درسو افتادید شلوغ کاری هم(یه لبخند زد و به ما سه تا اشاره کرد) فقط این سه تا وروجک تونستن تو کلاسم آتیش به پا کنن اونم چون به جا بوده چیزی نگفتم وگرنه باید بگم که 4 جلسه از کلاس اومدن محرومید 4 نمره هم از امتحانتون کم میکنم خب اسامی رو تو این برگه وارد کنید
بعدم برگه دست به دست چرخید و اونم اسما رو خوند و برامون حاضری زد
استاد-خب بریم سراغ درسمون این تو ضیحات برای کسانی که امسال مدرک عمومیشون رو دریافت میکنن - نظام آموزش پزشکی عمومی شامل ۵ دوره است:
۱- علوم پایه
۲- فیزیوپاتولوژی
۳- کارآموزی بالینی
۴- کارورزی بالینی
۵- کارورزی

  • ۱
  • ۰

نفس:
 
داشتیم با میشا سر اینکه این سارا چقدر پر رو و هیزه حرف میزدیم که زنگ درو زدن من-میشا بپر برو درو باز کن فکر کنم شقایق اینان
میشا رفت پایین در خونه رو باز کرد تو فکر این بودم که عجب روز مزخرفی بود امروز هم با این هرکول هم دانشگاهی شدم هم با اون سارای ادا اوصولی شقایق اومد بعد از نشون دادن لباسش که خیلی هم ناز بود گفت
شقایق-نفس خودمونیم اون لحظه که پسرا اومدن تو دیدی همه زل زدن بهشون
میشا درهمون حالی که داشت موهاشو مرتب می کرد گفت
میشا-آره بیشعور اون سارا هم زوم کرده بود روشون داشت با چشماش سامیارو میخورد
من-مبارکش باشه والا ما که از این سامی خیری ندیدیم شاید این ببینه
بعد از اینکه کلی با بچه ها خندیدیم

  • ۱
  • ۰

وقتی رفتیم تو لباسای قشنگی دیدم اما فقط یکیشون چشمم رو گرفت
صورتی بود و پایینش پفی بود اما بالاتنه اش منجوق دوزی بود و خوشگل و یه بند از سمت راست روی شونه میخورد که روش گل داشت.... خیلی خوشگل بود...... میلاد به فروشندهه گفت که لباس رو بیاره و من رفتم تو اتاق پروش تا لباس رو پرو کنم....... اتاقش خیلی بزرگ بود و قشنگ میتونستم توش ملق بزنم!!!!! لباسم رو عوض کردم و این رو پوشیدم......یکم زیادی گشاد بود به خاطر همین به میلاد گفتم که به آقاهه بگه یه سایز کوچیکترش روبیاره..........دومی دیگه قشنگ اندازه ام بود کیپ تنم..........داشتم خودم رو تو آینه نگاه میکردم که در باز شد و من چسبیدم به آینه........خدارو شکر میلاد بود.......من: اه ترسوندیم.... خب یه اهنی یه اوهونی میکردی اگه لخت بودم چی؟ دیوونه!میلاد: خب حالا که

  • ۱
  • ۰

شقایق :

صبح وقتی بیدار شدم میلاد نبود فکر کنم رفته بود صبحونه بخوره.......منم سریع یه لباس راحتی قشنگ پوشیدم و صورتمو شستم و رفتم پایین و سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم........وقتی داشتم صبحونه میخوردم میلاد یهو چشمکی بهم زد که میشا چایی پرید تو گلوش سامیارم چشاش گرد شد منم همینطور مونده بودم که ای خدا منظور این چیه؟!بعد از صبحونه سریع رفتم بالا و مسواک زدم و یه دوش آب سرد گرفتم و موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم تا بریم خرید با میلاد......تصمیم گرفتم تیپ سفید بزنم.......شلوار سفید جین پوشیدم که یکم پاره پوره بود با یه مانتو سفید خوشگل و شال سفید با اکلیل های آبی.... یه نگاه تو آینه به خودم کردم....... خیلی خوشم اومد از تیپم...... یه رژ قرمز مایع برداشتم چون قرمز با رنگ پوستم تضاد میشد قشنگ ترم میکرد...... البته زیاد نمالیدم که تو ذوق نزنه......یکمم عطر زدم(چه عجب یکم!) و در اتاق رو باز کردم تا

  • ۱
  • ۰

نظر تو چیه شقایق.....من: اوممممم نمیدونم ولی اگه شما میخواین بی محلی کنید باشه پس .... ولی پا رو دمشون نذاریم که یهو روانی شن! سه تاشون خلن آخه! هر سه خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.......من رو به پسرا کردم و با لحن سردی گفتم:ـ امشب از شام خبری نیست یا خودتون درس کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن من که شام درس نمیکنم.......نفس و میشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چیزی نگفتن......سامیار همچین بلند شد که من نیم متر پریدم عقب!سامی: خب باشه بیا منو بزن..... من زیر لب گفتم:ـ مرتیکه روانی!سامی: چی گفتی؟
من: من چیزی نگفتم!!!!!سامی تلفن رو برداشت و از بیرون غذا سفارش داد!میشا و نفس لبخندی به نشانه پیروزی زدن و رفتن نشستن رو

  • ۱
  • ۰

حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: تو چقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرا رو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دو هفته دیگه میخوان بیان پس خدا رو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......

  • ۱
  • ۰

من:وای بچه هامخم سوت کشید.چقدرحرف زد
شقی:آره من جای اون فکم دردگرفت..
از دور پسرا رو دیدیم که داشتن میومدن تو
شقی:بچه ها صاحباتونم اومدن..
من:شقی خفه شو.بچه ها نمیخوام اینجا کسی از این که ما ازدواج کردیم باخبر بشه.
نفس:خوب شد گفتی وگرنه میرفتم به همه میگفتم.اول از همه هم به سارا..
درحالی که میخندیدیم از کنار پسرا رد شدیم که اتردین از قصد یک تنه بهم زد که از کتفم برام هیچی نموند..تو روحت عوضی آشغال..غولتشن..

  • ۰
  • ۰

 با احساس اینکه یکی موهامو ناز میکنه چشمامو باز کردم شقایق بود
شقایق-پاشو نفس آقاتون منو فرستادن صداتون کنم بیایید شام میل کنید
دستامو از دوطرف کشیدم و یه آخیش بلند گفتمو بلند شدم خیلی گشنم بود وگرنه عمرا این تختخواب گرمو نرمو ول میکردم
من-بریم ببینم چی پختین با میشا
شقایق-آخ نفس نمیدونی که بعد چند روز اشپزی نکردن چقدر زور داره غذا درست کردن
من-چن وقت این پسرا آشپزی کردن تنبل شدید
با شقایق رفتیم سر میز نشستیم من دقیقا کنار سامی افتادم بدون این که بهم نگا هم بکنیم غذامون رو خوردیم بعد غذا یه راست رفتم تو اتاق تا بگیرم بخوابم برای فردا سر حال باشم سر میز به میشا با شقایق گفته بودم 9 آماده باشن آلارم گوشیمو روی 8 تنظیم کردمو خوابیدم با صدای یه قطعه ویالون از باخ چشمامو باز کردم میخواستم دوباره لالا کنم که یاد دانشگاه افتادم جلدی پاشدم می خواستم برم دستشویی که سامی رو

  • ۰
  • ۰

میشا:

برقای پایین خاموش بود پس اتردین رفته تواتاق..رفتم دیدم رومبل درازکشیده..بدونه توجه به اون رفتم زیر پتو که صداش اومد..
اتردین:یک شب بخیر بگی هم بد نیست...
از زیر پتو اومدم بیرون یک نگاه بهش کردم گفتم
من:شبت پر از شهاب سنگ یکیشم بخوره توسرت.شب بخیر..
آخیششش دلم خنک شد غولتشن..
 
صبح با حسه این که گرمم شده بود بیدارشدم اتردین هنوزم خواب بود من نمیدونم این چرا انقد می‌خوابه؟ ساعت 10بود.رفتم تو آشپزخونه که صبحونه بخورم که دهنم بو جوراب نده اول صبحی(!) (باعرض معذرت ازدوستان)نفس و شقی هم داشتن صبحونه میخوردن.