داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 با احساس اینکه یکی موهامو ناز میکنه چشمامو باز کردم شقایق بود
شقایق-پاشو نفس آقاتون منو فرستادن صداتون کنم بیایید شام میل کنید
دستامو از دوطرف کشیدم و یه آخیش بلند گفتمو بلند شدم خیلی گشنم بود وگرنه عمرا این تختخواب گرمو نرمو ول میکردم
من-بریم ببینم چی پختین با میشا
شقایق-آخ نفس نمیدونی که بعد چند روز اشپزی نکردن چقدر زور داره غذا درست کردن
من-چن وقت این پسرا آشپزی کردن تنبل شدید
با شقایق رفتیم سر میز نشستیم من دقیقا کنار سامی افتادم بدون این که بهم نگا هم بکنیم غذامون رو خوردیم بعد غذا یه راست رفتم تو اتاق تا بگیرم بخوابم برای فردا سر حال باشم سر میز به میشا با شقایق گفته بودم 9 آماده باشن آلارم گوشیمو روی 8 تنظیم کردمو خوابیدم با صدای یه قطعه ویالون از باخ چشمامو باز کردم میخواستم دوباره لالا کنم که یاد دانشگاه افتادم جلدی پاشدم می خواستم برم دستشویی که سامی رو

  • ۰
  • ۰

میشا:

برقای پایین خاموش بود پس اتردین رفته تواتاق..رفتم دیدم رومبل درازکشیده..بدونه توجه به اون رفتم زیر پتو که صداش اومد..
اتردین:یک شب بخیر بگی هم بد نیست...
از زیر پتو اومدم بیرون یک نگاه بهش کردم گفتم
من:شبت پر از شهاب سنگ یکیشم بخوره توسرت.شب بخیر..
آخیششش دلم خنک شد غولتشن..
 
صبح با حسه این که گرمم شده بود بیدارشدم اتردین هنوزم خواب بود من نمیدونم این چرا انقد می‌خوابه؟ ساعت 10بود.رفتم تو آشپزخونه که صبحونه بخورم که دهنم بو جوراب نده اول صبحی(!) (باعرض معذرت ازدوستان)نفس و شقی هم داشتن صبحونه میخوردن.

  • ۰
  • ۰

منم پرو یه سلام گفتمو اصلا به یه جفت چشم خاکستری تیره که مثل یه شیر اماده حمله بهم خیره شده بود توجهی نکردم خواستم برم تو اتاق که شیره غرش کرد 
سامی-تا حالا کدوم گوری بودی؟ اون لامصبو چرا جواب ندادی ؟همچین داد زد که تمام شیشه های خونه فکر کنم لرزید پسره ی بیشعور به چه حقی با من اونطوری حرف میزنه صدامو بردم بالا
من-حواست به حرف زدنت باشه ها
سامیار-میبینم دیر اومدی خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چی میشه اونوقت؟
من-دیر اومدم که دیر اومدم زبونمم درازه که درازه میخوام ببینم فضولوش کیه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه میشه اون که نباید بشه
سامی اومد نزدیک تر یه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشو قفل کرد تو چشمام مثل شیر نر با شیر ماده بودیم چشما همرنگ قفل شده رو هم صدای نفسا بلند قدما هماهنگ یکی اون میومد جلو یکی من میرفتم عقب 

  • ۰
  • ۰

گوشیم زنگ خورد میشا بودمن-بلهمیشا-دیونه اون چه کاری بود کردی؟بی توجه به سوالش گفتممن-من میرم جایی شما این چهار راهو بپیچید سمت راست مستقیم برید میرسید به فروشگاه خواهشا دنبالمم نیاییدبعدم قطع کردمو رفتم سمت عروسک فروشی .....   میشا :   من نمیدونم نفس چرا یهوقاطی کرد...امروزچندومه؟من:اتردین امروزچندومه؟اتردین:27م.چه طورمگه...من:هیچی..خاکتوسرم حالافهمیدم چراهی این سامی به نفس میخندیدونمیذاشت بیادبیرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادی....اخه نفس دقیقابعدازمن بودبه خاطره همین روزشومیدونم...بیچاره نفس چه قدر زجرکشیده..سامی میکشمت پسره ی پرووو...داشتم همینجوری تودلم به سامی فحش میدادم که اتردین گفتاتردین:میشارسیدیم نمیخوای پیاده شی؟من:ا.چه سریع.بریم.بااتردین پیاده شدیم داشتم واسه خودم جلوجلومیرفتم که اتردین دستموگرفت یعنی که وایساباهم

  • ۰
  • ۰

 سرمو چرخوندم طرفش و گفتم
-اگه مامانش و اذیت نکنی اشکاش سرازیر نمیشه اقا
-اگه اذیت نکنم پس چیکار کنم
-بیا نگاه خودت کرمی
با صدای کاوه به خودمون اومدیم
-بابا ول کنید همو اینجا خانواده نشسته ،اینکارارو بذارید واسه وقتیکه تنها شدین!حالام زن داداش این نخود بیار بده به عموش ببینم
از بغل کامران جدا شدم و آرش و ادم دست عموش و رفتم سمت اشپزخونه تا شام درست کنم
-کامران؟
-هااان؟
-نوشابه نداریم بدو برو بگیر
-الان؟
-نه پ فردا

  • ۰
  • ۰

کامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلم
دست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم
-هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر
-نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین
-اونوقت چرا؟
-خودت بهتر میفهمی
دیگه چیزی نگفت
کامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارش
دلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بود
البته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتم
همیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بود
یکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارم

  • ۰
  • ۰

-الو چرا حرف نمیزنی؟
گوشی قطع شد
شونه ای بالا انداختم و گوشیو گذاشتم سر جاش
رفتم بیرون تا یه هوای توپ بخورم سالی دیگه با دیدنم پارس نمیکرد مثل اینکه دیگه اونم منو میشناخت
ولی من هنوزم ازش میترسیدم
داشتم واسه خودم اروم اروم راه میرفتم شعر میخوندم
کنار استخر واستادم و توشو نگاه کردم چقدر کثیف شده بود باید به کامران میگفتم یکی و بیاره این و تمیز کنه
روی صندلی کنار استخر نشستم و به فکر فرو رفتم
به خانوادم فکر میکردم که الان دارن چیکار میکنن
دلم واسه همشون خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود سر مزار مامان نرفتم
با یادشون اشکام رو گونه هام جاری شد
وقتی حساب گریه کردمو خودم و خالی کردم
رفتم تو خونه

  • ۰
  • ۰

نوشین سریع اومد کمکم و تشک و جمع کرد و بهم گفت که بشینم
بعدم رو کرد طرفم و گفت
-راستی مامان کوچولو یادم رفت معرفی کنم نازلی جون دختر خاله علی
سری واسه دختره تکون دادم و گفتم
-خوشبختم
اونم سرشو تکون داد
اوف دختره ی پررو انگار از دماغ فیل افتاده پایین حالا خوبه همه جاشم عملیه با اون همه ارایشیم که کرده شده شبیه دلقکا
نوشین رفت طرف ارش و گفت
-ای جونم خاله قربونت بره عزیز دلم،ببین چه خوشگل خوابیده
رفتم اشپزخونه و واسشون شربت اوردم
خاله نجمه-بشین عزیزم چرا هی سرپایی

  • ۰
  • ۰

 پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟
- من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ...
باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم:
- راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟
- نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ...
- پس بگو!!!
- آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ...
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:

  • ۰
  • ۰

 اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟
- خب برام جالبه ...
- بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ...
از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت:
- اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مـ ـستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا