داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: تو چقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرا رو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دو هفته دیگه میخوان بیان پس خدا رو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......

  • ۱
  • ۰

من:وای بچه هامخم سوت کشید.چقدرحرف زد
شقی:آره من جای اون فکم دردگرفت..
از دور پسرا رو دیدیم که داشتن میومدن تو
شقی:بچه ها صاحباتونم اومدن..
من:شقی خفه شو.بچه ها نمیخوام اینجا کسی از این که ما ازدواج کردیم باخبر بشه.
نفس:خوب شد گفتی وگرنه میرفتم به همه میگفتم.اول از همه هم به سارا..
درحالی که میخندیدیم از کنار پسرا رد شدیم که اتردین از قصد یک تنه بهم زد که از کتفم برام هیچی نموند..تو روحت عوضی آشغال..غولتشن..

  • ۱
  • ۰

وا مردمم دیوانه شدن خدا شفاشون بده
-زن دایی بریم من اومدم
-عزیزم تو برو پیش مامان اینا من برم دستامو بشورم
سرشو تکون داد ورفت
منم رفتم تا دستامو بشورم
تو دستشویی بودم که دیدم اون دختره الناز اومد تو با یه لحن بدی رو کرد بهم و گفت
-ببین دختره عوضی حالت و بعدا میگیرم
با تعجب بهش گفتم
-با منی؟
ادامو در اورد و گفت
-نه با عمتم
با ترحم برگشت طرفش و گفتم
-شفات میده عزیزم امیدوار باش
بعدم با یه پوزخند ازکنارش رد شدم
دیدم که از حرص سرخ شده بود دختره پررو

  • ۱
  • ۰

-نه بابا فکر نکنم دختره خیلی بچه میزنه
الناز-ای بابا باز که رفتین سر دختره من میگم من از پسره خوشم اومده شما میگین دختره بچس
-خوب تو از پسره خوشت اومده به ما چه؟
-خوب میخوام برم مخش و بزنم
اروم به کامران گفتم
-کامی اماده باش که الان مخت و میزنه
بعدم ریز ریز خندیدم
کامرانم مثل من گفت
-خاک توسرت بهار یکم غیرتی شو خوب خیر سرت شوهرتم
صدای دختره توجهم به خودم جلب کررد
-الان میرم بهش شماره میدم
-الناز بتمرگ سرجات جلف بازی در نیار

  • ۱
  • ۰

اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدم
چیزی نگفتم
ارش و بغلم کردمو رفتم پایین
-مادر و پسر خوب باهم ست کردین ها
به آرش نگاه کردمو گفتم
-آره دیگه عمه جون
-الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میاد
خودمو لوس کردمو گفتم
-به آرش یا مامانش؟
کیانا و لادن خندیدن و گفتن
-به هردوتاشون ماشاا… از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدا

لبخندی زدمو گفتم
-لطف دارین
کامران-چی داشتین میگفتین؟

  • ۱
  • ۰

صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم

من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد
کامران کنارم نبود
با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود
نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم
-کامران
کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین
-جونم؟
-تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم
-اره عزیزم برو
بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو *گرماااابه* و چپیدم توش

بعد ازین که دوش گرفتم

  • ۱
  • ۰

 ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت:
- گریه نکن ...
همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت:
- گوشیتو بده ...

  • ۱
  • ۰

 ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمـ ـر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:
- هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو بزنم ...
نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت:

  • ۱
  • ۰

 ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت:
- این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ...
به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- لازم نیست جواب بدی ...

  • ۱
  • ۰

 داری می ری جایی؟
اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم:
- به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ...
رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- سلام ...
دختره هم دهن باز کرد و گفت: