داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: تو چقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرا رو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دو هفته دیگه میخوان بیان پس خدا رو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......
بعد از ناهار قرار شد با بچه ها بریم بیرون تا یه سری کتاب درسی بخریم........
سریع آماده شدم و یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.....
میخواستم از در برم بیرون که میلاد گفت:
ـ کجا؟!
من: خونه آقا شجاع! میخوام برم کتاب درسی بخرم........
میلاد: منم میام......
من: چی؟ نمیخواد بابا بذار سه تایی بریم دیگه اذیت نکن جون شقی......
میلاد: به جون شقی نمیشه!
من: اه میلاد جون من چغندره!؟
میلاد خنده ای کرد و هیچی نگفت و رفت و با یه تیپ دختر کش برگشت.......
من: میلاد میخوایم بریم خرید نمیخوایم بریم مخ زنی که!
میلاد: خب من کلا تیپم اینطوریه!
من با یه لحن مسخره ای گفتم:
ـ تو حلقمی..... خود شیفته!
رفتیم تو سالن دیدم بچه ها آماده ان ....... اتردین بود ولی سامیار نبود......... حتما رفته بیرون.......
میشا: میلادم میاد؟
من: آره.......
دیگه کسی چیزی نگفت و راه افتادیم........
اتردین: میلاد مراقب میشا باش!
میشا حرصش گرفت و گفت:
ـ من خودم بلدم مراقب خودم باشم و نیاز به مواظبت کسی ندارم.... درضمن تو بابامم نیستی که دستور بدی........
و هر چهارتاییمون سریع تر از در رفتیم بیرون تا این اتردین بیشتر از این گیر نداده!

  همگی سوار ماشین نفس شدیم راه افتادیم به سمت کتاب فروشی.....وقتی رسیدیم نفس و میشا باهم رفتن و منو جا گذاشتن ......میخواستم برم پیششون که میلاد بازوم رو گرفت و گفت:ـ نرو بذار منم باهات بیام یهو دیدی این دخترا مخم رو زدن اونوقت بی شوهر میشیا.......خندیدم و گفتم: ـ بهتر!!!!!ولی با این حال دستم رو دور بازوی میلاد حلقه کردم و رفتیم که مغازه ها رو ببینیم........همش کتاب درسی و رمان بود ........رفتیم تو یکی از کتاب فروشیا که کتاب درسی هم میفروخت.....نفس و میشا و من رفتیم تو و به فروشنده اسم کتاب رو گفتیم و اون هم رفت که بگرده.......همینطوری داشتم اینور اونور رو نگاه میکردم که چشمم به میلاد افتاد که بیرون وایساده و چندتا دختر هم دارن با نگاهاشون قورتش میدن و در گوشی باهم پچ پچ میکنن و میخندن...... میلاد بهم نگاه کرد و رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش فهمید و اومد تو........از این تیزبینیش خوشم اومد و دوباره اطراف رو بررسی کردم که حس کردم یکی پشتمه و دستاش رو دور کمرم انداخت... با تعجب برگشتم دیدم میلاده خیالم راحت شد........دخترا رو دیدم که فکشون افتاد رو آسفالت و با چشمای از حدقه دراومده من و میلاد رو میبینن..... راستیتش من آدم بدجنسی نیستم ولی خدایی دلم خیلی خنک شد!!!خنده ام گرفت و از بغل میلاد بیرون اومدم و دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت قفسه کتاب های رمان....... میلاد: رمان هم میخونی؟!من: بعضی وقتا.......یکی رو از قفسه بیرون کشیدم و صفحه هاش رو ورق زدم و گفتم:ـ این به نظرت قشنگه؟!میلاد: نمیدونم نخوندم که.......من: وللش کی وقت داره رمان بخونه......و کتاب رو گذاشتم سر جاش.......وقتی برگشتیم کتاب ها آماده بود......پولش رو حساب کردیم و من از میلاد پرسیدم: ـ تو چیزی نمیخوای؟
میلاد: نه هنوز........از مغازه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم...........من و میلاد عقب نشسته بودیم و میشا هم جلو.......وقتی رسیدیم خونه سامیار هم اومده بود وبا اتردین داشتند tv میدیدن.........میشا به من و نفس چشمکی زد که یعنی پاشیم بریم تو اتاق جلسه داریم!!!!وقتی رسیدیم میشا گفت:ـ بچه ها این پسرا دارن یکم پر رو میشن نظرتون چیه؟!نفس یهو پرید و گفت:ـ بله من کاملا موافقم!!!!!من خنده ای کردم و گفتم:ـ باشه نفس حالا چرا میپری؟!میشا: خب راس میگه نفس دیگه اینا دارن زیادی گیر میدن!رفتم تو فکر! میلاد گیر میداد؟ آره یکم گیر میداد!من: خب حالا حرف اصلیت چیه؟!میشا: دیگه محلشون ندیم!من: آره فکر خوبیه.....نفس: آره بابا یعنی چی اینا دیگه شورشو درآوردن جدی جدی باورشون شده که ما همسراشونیم!میشا: منم همینو میگم مثلا این اتردین دیگه واقعا داره غیرتی بازی درمیاره.......

  • ۹۹/۰۸/۲۱

عشق شش طرفه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی