حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: تو چقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرا رو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دو هفته دیگه میخوان بیان پس خدا رو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......
بعد از ناهار قرار شد با بچه ها بریم بیرون تا یه سری کتاب درسی بخریم........
سریع آماده شدم و یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.....
میخواستم از در برم بیرون که میلاد گفت:
ـ کجا؟!
من: خونه آقا شجاع! میخوام برم کتاب درسی بخرم........
میلاد: منم میام......
من: چی؟ نمیخواد بابا بذار سه تایی بریم دیگه اذیت نکن جون شقی......
میلاد: به جون شقی نمیشه!
من: اه میلاد جون من چغندره!؟
میلاد خنده ای کرد و هیچی نگفت و رفت و با یه تیپ دختر کش برگشت.......
من: میلاد میخوایم بریم خرید نمیخوایم بریم مخ زنی که!
میلاد: خب من کلا تیپم اینطوریه!
من با یه لحن مسخره ای گفتم:
ـ تو حلقمی..... خود شیفته!
رفتیم تو سالن دیدم بچه ها آماده ان ....... اتردین بود ولی سامیار نبود......... حتما رفته بیرون.......
میشا: میلادم میاد؟
من: آره.......
دیگه کسی چیزی نگفت و راه افتادیم........
اتردین: میلاد مراقب میشا باش!
میشا حرصش گرفت و گفت:
ـ من خودم بلدم مراقب خودم باشم و نیاز به مواظبت کسی ندارم.... درضمن تو بابامم نیستی که دستور بدی........
و هر چهارتاییمون سریع تر از در رفتیم بیرون تا این اتردین بیشتر از این گیر نداده!
همگی سوار ماشین نفس شدیم راه افتادیم به سمت کتاب فروشی.....وقتی رسیدیم نفس و میشا باهم رفتن و منو جا گذاشتن ......میخواستم برم پیششون که میلاد بازوم رو گرفت و گفت:ـ نرو بذار منم باهات بیام یهو دیدی این دخترا مخم رو زدن اونوقت بی شوهر میشیا.......خندیدم و گفتم: ـ بهتر!!!!!ولی با این حال دستم رو دور بازوی میلاد حلقه کردم و رفتیم که مغازه ها رو ببینیم........همش کتاب درسی و رمان بود ........رفتیم تو یکی از کتاب فروشیا که کتاب درسی هم میفروخت.....نفس و میشا و من رفتیم تو و به فروشنده اسم کتاب رو گفتیم و اون هم رفت که بگرده.......همینطوری داشتم اینور اونور رو نگاه میکردم که چشمم به میلاد افتاد که بیرون وایساده و چندتا دختر هم دارن با نگاهاشون قورتش میدن و در گوشی باهم پچ پچ میکنن و میخندن...... میلاد بهم نگاه کرد و رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش فهمید و اومد تو........از این تیزبینیش خوشم اومد و دوباره اطراف رو بررسی کردم که حس کردم یکی پشتمه و دستاش رو دور کمرم انداخت... با تعجب برگشتم دیدم میلاده خیالم راحت شد........دخترا رو دیدم که فکشون افتاد رو آسفالت و با چشمای از حدقه دراومده من و میلاد رو میبینن..... راستیتش من آدم بدجنسی نیستم ولی خدایی دلم خیلی خنک شد!!!خنده ام گرفت و از بغل میلاد بیرون اومدم و دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت قفسه کتاب های رمان....... میلاد: رمان هم میخونی؟!من: بعضی وقتا.......یکی رو از قفسه بیرون کشیدم و صفحه هاش رو ورق زدم و گفتم:ـ این به نظرت قشنگه؟!میلاد: نمیدونم نخوندم که.......من: وللش کی وقت داره رمان بخونه......و کتاب رو گذاشتم سر جاش.......وقتی برگشتیم کتاب ها آماده بود......پولش رو حساب کردیم و من از میلاد پرسیدم: ـ تو چیزی نمیخوای؟
میلاد: نه هنوز........از مغازه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم...........من و میلاد عقب نشسته بودیم و میشا هم جلو.......وقتی رسیدیم خونه سامیار هم اومده بود وبا اتردین داشتند tv میدیدن.........میشا به من و نفس چشمکی زد که یعنی پاشیم بریم تو اتاق جلسه داریم!!!!وقتی رسیدیم میشا گفت:ـ بچه ها این پسرا دارن یکم پر رو میشن نظرتون چیه؟!نفس یهو پرید و گفت:ـ بله من کاملا موافقم!!!!!من خنده ای کردم و گفتم:ـ باشه نفس حالا چرا میپری؟!میشا: خب راس میگه نفس دیگه اینا دارن زیادی گیر میدن!رفتم تو فکر! میلاد گیر میداد؟ آره یکم گیر میداد!من: خب حالا حرف اصلیت چیه؟!میشا: دیگه محلشون ندیم!من: آره فکر خوبیه.....نفس: آره بابا یعنی چی اینا دیگه شورشو درآوردن جدی جدی باورشون شده که ما همسراشونیم!میشا: منم همینو میگم مثلا این اتردین دیگه واقعا داره غیرتی بازی درمیاره.......