نظر تو چیه شقایق.....من: اوممممم نمیدونم ولی اگه شما میخواین بی محلی کنید باشه پس .... ولی پا رو دمشون نذاریم که یهو روانی شن! سه تاشون خلن آخه! هر سه خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.......من رو به پسرا کردم و با لحن سردی گفتم:ـ امشب از شام خبری نیست یا خودتون درس کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن من که شام درس نمیکنم.......نفس و میشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چیزی نگفتن......سامیار همچین بلند شد که من نیم متر پریدم عقب!سامی: خب باشه بیا منو بزن..... من زیر لب گفتم:ـ مرتیکه روانی!سامی: چی گفتی؟
من: من چیزی نگفتم!!!!!سامی تلفن رو برداشت و از بیرون غذا سفارش داد!میشا و نفس لبخندی به نشانه پیروزی زدن و رفتن نشستن رو مبل.......آمیز کردم!!!!!(نگات تو حلقم!)بعد چند دقیقه زنگ در رو زدن و سامیار رفت پایین تا غذاها رو بگیره.....ماهم رفتیم میز رو چیدیم و نشستیم پشت میز........من کنار سامیار افتاده بودم و میلاد هم اونور من .......یعنی من بینشون گیر افتاده بودم اساسی حالا مگه میشد غذا کوفت کرد؟!!!!!؟؟
آروم غذام رو میخوردم ولی حس کردم این سامیار داره لقمه های من رو میشماره به خاطر همین زود سیر شدم......میلاد: چرا نمیخوری؟!من: سیر شدم!میلاد: بخور خب لاغر مردنی!من: لاغر مردنی تویی من باربیم!!!!!خندید و هیچی نگفت....... میشا هم نتونسته بود خوب غذا بخوره معلومه چون این اتردین هی نگاش میکرد....... نفس هم که کلا از دیروز تا حالا با غذاش بازی بازی میکرد.........وقتی همه غذاشون تموم شد بالاخره آزاد شدم و رفتم بالا..........بعد از این که مسواک و اینام رو زدم دیدم دوباره موبایلم داره زنگ میخوره........دوباره همون شماره ناشناس بود....... موبایلم رو خاموش کردم و رفتم پایین.....رفتم پیش نفس و گفتم:ـ نفسی...... فردا بامن میای خرید؟ بریم واسه مهمونی لباس بخرم؟!نفس: نه بابا حوصله ندارم........ خودم جایی کار دارم......من: باشه دیگه نفس خانوم.....و به حالت قهر رفتم پیش میشا......من: میشایی.......میشا: زهر مارو میشایی.......من: تو لیاقت نداری اصلا برو گمشو اونور گند اخلاق!میشا: حالا چی میخوای؟!من: بریم خرید......میشا: برو بابا من دیگه حوصله خرید ندارم از بس این روزا رفتم بیرون.......من: خب لامصبا منم میبردید ازتون کم میشد؟!به بقیه نگاه کردم کسی پایه نبود! به میلاد نگاه کردم...... تنها چشم امیدم به میلاد بود!!! تازه اگه هم با اون برم از جیب اون خرج میشه!!!!!
(عجب افکار شیطانی داری شقایق!) لبخندی زدم و رفتم بالا و منتظر شدم تا بیاد تو اتاق...... اخه نمیخواستم جلوی سامیار و اتردین ازش اینو بخوام..........
بعد چند دقیقه اومد بالا و رفت دستشویی.........اه لامصب خب یه دقیقه بیا پیش من دیگه!!!!!! بعد که از دستشویی اومد میخواست بره بیرون که جفت پا پریدم جلوش و دستش رو گرفتم و انداختمش رو تخت!با تعجب به من خیره شده بود و گفت:ـ چیکار میکنی دیوونه؟!منم رفتم نشستم کنارش و با عشوه گفتم:ـ میلاد جونم؟!میلاد: هان؟!من: میلاد جونم؟!میلاد: بله؟!
(ای درد بگیری خوب بگو جونم!!!!!) بازم سعی کردم:ـ میلاد جونم؟!!!!!!!دیگه ایندفعه گفت:ـ جونمم؟!!!!!من: آهان حالا شد.... ببین..... میخوام فردا برم برا مهمونی تفضلی لباس بخرم ....... باهام میای؟!میلاد: ای ای ای ای!!!!! پس بگو چرا یهو محبتت قلنبه شد!!!!!من: تو رو خدا کسی باهام نمیاد .........میلاد: حالا تا ببینم!من: اصلا نخواستم تنهایی میرم!و بلند شدم و رفتم بیرون که میلاد گفت:ـ باشه کوچولو حالا قهر نکن...... فردا میبرمت!خوشحال شدم اما خوشحالیم رو نشون ندادم و همینطور که پشتم بهش بود شونه ام رو بالا انداختم و رفتم بیرون!!!!!بعد از یکم tv دیدن دیگه رفتم تو اتاقم و خزیدم زیر پتو و سریع خوابم برد!