من:وای بچه هامخم سوت کشید.چقدرحرف زد
شقی:آره من جای اون فکم دردگرفت..
از دور پسرا رو دیدیم که داشتن میومدن تو
شقی:بچه ها صاحباتونم اومدن..
من:شقی خفه شو.بچه ها نمیخوام اینجا کسی از این که ما ازدواج کردیم باخبر بشه.
نفس:خوب شد گفتی وگرنه میرفتم به همه میگفتم.اول از همه هم به سارا..
درحالی که میخندیدیم از کنار پسرا رد شدیم که اتردین از قصد یک تنه بهم زد که از کتفم برام هیچی نموند..تو روحت عوضی آشغال..غولتشن..
رفتیم سوار ماشین شدیمو پیش به سوی خونه..
—-------------------------------
شقایق :
نفس اصلا حوصله نداشت و تو ماشین ساکت بود و میشا هم که رفته بود تو فکر........
دانشگاه امروز بدک نبود فقط حیف که این ساراهه هست.......
وقتی رسیدیم به خونه من سریع مقنعه سورمه ایم رو درآوردم و دکمه های اول مانتوم رو هم باز کردم و خودم رو پرت کردم رو مبل!
پسرا هنوز نیومده بودن......
میشا اومد پیشم و گفت:
ـ پاشو ، پاشو برو لباست رو عوض کن باید تو غذا درست کنی!
من: وایییی هولیا میشا..... این پسرا که از گرسنگی نمیمیرن!
ولی با این حال رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم پایین.....
به وسایل نگاه کردم.........
بله مثله اینکه امروز قسمت اینه که ماکارونی درست کنیم!!!!
با میشا دست به کار شدیم و نفسم که باز مثله این افسرده ها رفته بود تو اتاق.......
غذا که آماده شد رفتم بالا یه سر به موبایلم بزنم دیدم هی وای من!
سحر داره میزنگه!
سریع گوشی رو برداشتم تا قطع نشده......
من: بله؟!
سحر: سلام ..... چه عجب دیگه ناامید شده بودم شقایق!
من: سلام سحر خوبی؟ چه خبر؟ دایی خوبه، مامان ، اشکان همه خوبن؟!
سحر: آره یکی یکی بپرس!!!!!
من: خب بگو چیکار داشتی؟!
سحر: مگه باید کاری داشته باشم که زنگ زدم؟!
من: اه سحر ضد حال نشو دیگه من که میدونم تو یا چیزی از من میخوای یا بازم چیزی از من میخوای!!!!!
سحر: نه ایندفعه میخوام یه خبر خوب بهت بدم!
من: چی؟!!!
سحر: بابام و مامانت میخوان بیان شیراز تو رو ببینن!
چشمام گرد شد و تقریبا داد زدم:
ـ چیییی؟؟؟؟؟؟
سحر: زهر مار آخه این چه طرز خوشحالیه؟!
(خوشحالی چیه دلت خوشه الان اینا میان دهن مارو آسفالت میکنن!)
من:نه! یعنی چیزه..... چه خوب قدمشون رو چشم حالا کی میان!؟
سحر: انشالا دوهفته دیگه!
من: هوووووم! خوبه باشه اگه خواستن بیان بهم بزنگ تا آدرس رو بدم بهشون!
سحر: باشه... خداحافظ شقایق.....
من: خداحافظ!
با ناراحتی نشستم رو تخت و گوشی رو گرفتم بین دو دستام و به فکر فرو رفتم........
اگه اینا بخوان بیان من میلاد رو چیکار کنم؟! حالا به نفس میگم شاید یه نقشه ای داشته باشه.......
تو همین حین میلاد اومد و نشست کنارم.........
من: چه عجب تو مثل آدم وارد شدی!
میلاد: سلام عرض شد!
من: ببخشید سلام......
میلاد: چیه چرا تو فکری؟!
من: بابا مامان و داییم میخوان دوهفته دیگه بیان من چه خاکی باید تو سرم بریزم آخه........
میلادم رفت تو فکر.......