داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق شش طرفه» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 

 تو همین لحظه سامیار نفس رو یه دور چرخوند و خمش کرد و آروم روش خم شد و آروم و با حرارت بوسه ای داغ رو گردن نفس زد و در این لحظه آهنگ هم تموم شد و کل مهمونا دست زدن........
با دیدن این صحنه نیش من که شل شد خدایی! نفس هم خجالت زده دست سامیار رو گرفت و تعظیمی کردن و اومدن تو جمعمون.........
من یه دونه به بازوی نفس زدم و گفتم:
ـ جییگر ، رقصت تو حلقم!
ابروهام رو انداختم بالا که نفس گفت:
ـ هان چیه؟ شوهرمه خو!
من غش کردم از خنده بعد از این حرفش و میشا هم کلی دور نفس رو گرفت........
من هم میخواستم برم پیش میلاد که دیدم بازم اون دختر ایکبیریه داره خودش رو می‌چسبونه به بیخ ریش میلاد........
چشمامو تنگ کردم و لبخندی زدم و رفتم پیش میلاد و بازوش رو گرفتم و گفتم:
ـ سلام خوب هستید؟!
دختره: بله خوبم...... من نازنین هستم!(همین ناز باشی الهی! اییییییش!)

  • ۰
  • ۰

من: یه پسری رو به من معرفی کن تا معرفیش کنم به نفس که تو تو خطر نیوفتی فقط من مجازات شم چون نمیخوام تو درگیر شی!
میلاد: باشه قبوله!
من: ای نامرد حالا من یه چی گفتم تو چرا زود قبول کردی؟
میلاد: نه دیگه من تو این شرایط قبول میکنم.......
من: باشه حالا!
میلاد من رو برد پیش یکی از پسرایی که تازه باهاش آشنا شده بود و من یکم باهاش گپ زدم و بردمش پیش نفس!
من: نفس جون ایشون آقا عرشیاس میخوام باهم آشناتون کنم!
چشمکی به نفس زدم که تا عمق ماجرا رو پی برد....
بعد نگاهی به سامیار کردم که دیگه ولش میکردی گریه اش در میومد.......
من و میلاد زیر زیرکی میخندیدیم و رفتیم وسط یکم برقصیم....
من خیلی دلم میخواست به اون دختر ایکبیریه حالی کنم میلاد مال منه......
پس تو اون وسط همچین واسه میلاد دلبری میکردم که بدبخت کپ کرده بود...... اون دختره هم حرص می خورد......
میلاد که دید من دارم دختر رو نگاه می کنم خودش فهمید و بیشتر خودش رو می‌چسبوند به من........

  • ۰
  • ۰

چشمام داشت بین افراد می چرخید که یهو چشمم خورد به میلاد که داشت با دختره لباس صورتیه که صد من آرایش کرده حرف میزنه و دختره نیشش تا بنا گوش بازه.......
ای میلاد موذی معلوم نیست چی بهش گفته که این نیشش باز شده...... لامصب دختره هم تیکه ای بودا!!!!!!!
میشا رد نگاهم رو دنبال کرد و فکرم رو خوند و گفت:
ـ حرص نخور شقی توهم تلافی کن..........
من: آخه تو یه پسر گیر بیار بیاد پیش من چشم من تلافی میکنم!
میشا: ای ای ای ای! دختره موزمار تو که بدتر از میلاد بدبختی! تو هم تنت میخاره ها!
من: گمشو!!!!!!
چند دقیقه ای گذشت کسی نیومد مثه اینکه جدی جدی داریم میترشیما!!!! بوش داره میاد.......
میشا: خو دختر بیا یکم بریم وسط یه قری بدیم بلکه مردا ببیننمون بعد تلافی کنیم.......

  • ۰
  • ۰

وقتی از اتاق اومدم بیرون میشا رو دیدم..... واییی اولالا!
رفتم زدم تو بازوش و گفتم:
ـ هی ورپریده چه خوشگل، چه خوشگل شدی امشب!
میشا: شقی نمیری الهی ، شقی نمیری الهی!
من: امروز همه رفتیم تو فاز شعر و ورا!
میشا: آره دیگه وقتی دوستم تو باشی بایدم خل شم.....
من: اییییییش دختره پررو دلتم بخواد........
میلاد از اتاق اومد بیرون ...... مثه اینکه به موهاشم رسیده بود......
میشا: اوه اوه این میلادم خوب تیپی زده لامصب.....
من: چشاتو درویش کن دختر به شوهر من چیکار داری تو؟
میشا چشم غره ای بهم رفت و گفت:
ـ بابا غیرت!
من: بابا.......
با اومدن نفس و سامیار حرفمون قطع شد......
ماشالا سامی هم خوب شده بود بزنم به تخته پس فردا اینا چشم میخورن میندازن گردن منه بدبخت میگن چشات شوره!

  • ۱
  • ۰

سامی-نفس به خدا اون روز نگرانت شدم که اون حرفا رو زدم می بخشیم
من-گفتم که باید فکر کنم
ریز خندید و گفت
سامی-خیلی نامردی تو عمرم از کسی عذر خواهی نکرده بودم چه برسه به اینکه التماسش کنم ببخشتم
این حرفا که میزد چه معنی داشت یعنی میخواست بگه با همه براش فرق داشتم نخیر نفس اینو یادت باشه تو براش فقط یه همخونه ای که تاریخش دو سال بیشتر نیست
سامیار-نفس چه بوی خوبی میدی
از بغلش اومدم بیرون و گفتم 
من-میدونم بریم پایین
سامیار-نفس این لباست خیلی کوتاستا یقه شم که وسط اون اشکه خیلی بازه نمیشه عوضش کنی

  • ۱
  • ۰

من-میخوای برات لباس انتخاب کنم؟
بدون حرف سرشو تکون داد و رفت نشست روی تخت از پشت سنگینی نگاشو حس میکردم احساس میکردم مثل یه آدم برفی شدم که با اشعه های یه نگاه عسلی داره ذوب میشه یه نفس عمیق کشیدمو موهامو یه تکون دادم که بوش توی اتاق پیچید صدای نفس عمیق میومد که عطرو بو میکشه سعی کردم به نگاه عسلیش که تمام وجودمو شیرین میکرد توجهی نکنم ولی به خدا اگه من بذارم سارا به این نزدیک بشه نفس نیستم یه کت و شلوار مشکی با پیراهن نقره ای و کروات نقره ای مشکی انخاب کردم با یه کفش مجلسی ورنی مشکی که با خودم ست بشه کت و شلوار به دست برگشتم سمتش همچین زل زده بود بهم گفتم شاید یه ایرادی چیزی تو لباسم هستش
من-بیا اینا رو بپوش با اون کفش ورنی مشکیه
بدون حرف اومد کت وشلوارو گرفت و رو به روم واستاد با اون کفشای بلندم بازم تا روی شونش بودم نمیدونم از قصد بود یا همینجوری ولی نزدیک تر اومدو از کنار شونه ی راستم خم شد طرف کمدو با یه نفس عمیق کنار گودی شونم که مور مورم کرد گفت

  • ۱
  • ۰

بعدش صدای مکالمش با سامی اومد منم نشستم به گوجه و کاهو با خیار شور خورد کردن تا همبرگرا بیاد رفتم لباس راحتی پوشیدم موهامم همونجور خیس دم اسبی محکم بستم و رفتم پایین داشتم آخرین گوجه رو خورد میکردم که صدای در اومد بچم چه موقعیت شناسه بعد ده دقیقه با دو بسته همبرگر و نون باگت اومد تو آشپزخونه اا خوب شد نون گرفتا وگرنه من اصلا یادم نبود بشون بگم
سامی- کمک نمیخوای؟
من-نچ نمیخوام شما برو کمک اتردین اینا
سامی-خب من اومدم به خانومم کمک کنم
ای بابا این چرا اینطوری میکنه آخه جریان نزده میرقصه مال این سامیه ها
من-پس برو اون همبرگرا رو سرخ کن من تازه حموم بودم بوی سرخ کردنی میگیرم
خلاصه تا ساعت 3 اون سرخ کردو من با مخلفات گذاشتم تو نون

  • ۱
  • ۰

از اون اتفاق 4روزی میگذشتو نه من با اتردین حرف میزدم نه اتردین با من کاری داشت .اتردین خودشو با کتاب سرگرم کرده بود منم همینطور...داشتم با گوشیم ورمیرفتم که شقی مثل چی پریدتو.
من:هوی موجی چته؟؟
شقی:دیونه اومدم یادآوری کنم فردا مهمونیه تفضلیه.میخوای کاری کنی بکن..
من:وای یادم رفته بود.
شقی:آها حالا کی موجیه؟
من:تو.
شقی:پروو..
من:خب ازساعت 7شروع میشه؟
شقی:آره..
من:خب باشه شب بخیر..
شقی.این یعنی این که برم بیرون.

  • ۱
  • ۰

میشا :
با صدای انریکه از خواب بیدار شدم..دستو صورتمو شستم رفتم پایین بقیه هم بیدار شده بودن صبحونه رو خوردم.رفتم بالا یک مانتو خاکستری با یک جین زرد کثیف پوشیدم یک مقنعه ی زغالی سر کردم.رژگونه ی آجری خیلی کم رنگ با برق لب و پنکیکو...تکمیل شد..راه افتادم.نفس تو راه هی تذکر میداد که سر کلاس شیطونی نکنیم ولی من و شقی به هم چشمک میزدیم و می گفتیم باشه...ساعت 8 بود که رسیدیم.مستقیم رفتیم سر کلاس استادم اومد..داشت اسامی که اومده بودن و تیک میزد که میشا آسایش و خوند بعدم گفت:باید فامیلیتو میذاشتن زلزله نه آسایش..
من:ا.استاد دختر به این گلی..گناه دارم..
استاد خندید و سری تکون داد و بقیه اسامی رو خوند..
میخواست درس جلسه یپیشو دوره کنه که چون من خونده بودم بلد بودم..دستمو بردم بالا.با سر اجازه داد صحبت کنم.
من:استاد میشه من توضیح بدم؟

  • ۱
  • ۰

تو راه من فقط میزدم تو سرم..یک ربع بعد پسرا هم اومدن ولی اتردین انگار که با یکی دعوا کرده..محل ندادم رفتم تو اتاق می خواستم لباسامو دربیارم که اتردین اومد تو اتاق
من:هوی چته روانی ترسیدم...
اتردین:میشا بشین کارت دارم..
من:من با شما کاری ندارم..
دستمو گرفت انداختتم رو تخت گفت:
اتردین:وقتی بهت میگم بشین یعنی بشین..
من:خب بگو چیکارم داری؟
اتردین:اون پسره مزاحمته؟
من:کی؟
اتردین:همونی که داشتی باهاش حرف میزدی..
من:آهان..اره..