داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلم
دست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم
-هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر
-نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین
-اونوقت چرا؟
-خودت بهتر میفهمی
دیگه چیزی نگفت
کامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارش
دلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بود
البته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتم
همیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بود
یکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارم

  • ۰
  • ۰

-الو چرا حرف نمیزنی؟
گوشی قطع شد
شونه ای بالا انداختم و گوشیو گذاشتم سر جاش
رفتم بیرون تا یه هوای توپ بخورم سالی دیگه با دیدنم پارس نمیکرد مثل اینکه دیگه اونم منو میشناخت
ولی من هنوزم ازش میترسیدم
داشتم واسه خودم اروم اروم راه میرفتم شعر میخوندم
کنار استخر واستادم و توشو نگاه کردم چقدر کثیف شده بود باید به کامران میگفتم یکی و بیاره این و تمیز کنه
روی صندلی کنار استخر نشستم و به فکر فرو رفتم
به خانوادم فکر میکردم که الان دارن چیکار میکنن
دلم واسه همشون خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود سر مزار مامان نرفتم
با یادشون اشکام رو گونه هام جاری شد
وقتی حساب گریه کردمو خودم و خالی کردم
رفتم تو خونه

  • ۰
  • ۰

نوشین سریع اومد کمکم و تشک و جمع کرد و بهم گفت که بشینم
بعدم رو کرد طرفم و گفت
-راستی مامان کوچولو یادم رفت معرفی کنم نازلی جون دختر خاله علی
سری واسه دختره تکون دادم و گفتم
-خوشبختم
اونم سرشو تکون داد
اوف دختره ی پررو انگار از دماغ فیل افتاده پایین حالا خوبه همه جاشم عملیه با اون همه ارایشیم که کرده شده شبیه دلقکا
نوشین رفت طرف ارش و گفت
-ای جونم خاله قربونت بره عزیز دلم،ببین چه خوشگل خوابیده
رفتم اشپزخونه و واسشون شربت اوردم
خاله نجمه-بشین عزیزم چرا هی سرپایی

  • ۰
  • ۰

 پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟
- من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ...
باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم:
- راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟
- نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ...
- پس بگو!!!
- آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ...
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:

  • ۰
  • ۰

 اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟
- خب برام جالبه ...
- بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ...
از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت:
- اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مـ ـستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا

  • ۰
  • ۰

 خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت:
- یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ...
- راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ...
آهی کشید و گفت:
- آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ...

  • ۰
  • ۰

لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تخـ ـتش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت:
- چی شدی؟!!!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ...
دستشو آورد جلو و گفت:
- ببینم دستتو؟
فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت:
- ببین چی کار کردی!!! درد داری؟

  • ۰
  • ۰

 نفس : میشا-پس میایید دیگه؟من-اره حتماسامیار که با اتردین روی مبل نشسته بودو درباره ی عکسا حرف میزد ساکت شد خداوکیلی من عکس تکی های اینو دیدم کفم برید چه هیکلی داشت بیشعور همشم توش نیم تنش لخت بود از خود راضی!سامیار-کجا میخواییم بریم؟من که اصلا روم نمیشد تو چشماش نگا کنم ولی اگه تابلو بازی درمیوردم خیلی سه میشد بچه ها هم میفهمیدنمن- میشا اینا میخوان برن تخت خواب بگیرن گفتن ماهم بریم میشا-اره اخه سلیقه نفس خوبه میخواستم ازش کمک بگیرمسامی-نفس یه دقیقه بیااتردین از روی مبل بلند شدو من جاشو پیش سامیار گرفتممن-میشنومسامی دوباره اون لبخند کزاییش رو که از وقتی بچه ها اومده بودن هی میزرو تکرار کردسامی-مگه مامانت نگفت زیاد اینور اونور نریهمچین عصبی نگاش کردم که لبخندشو جمع کردسامی-یادم نبود که گفتش عصبی هم میشی نباید دوروبرت بپلکممن-به تو چه من با

  • ۰
  • ۰

صدای بازو بسته شدن در اومد زود پریدم رفتم حموم توی اتاق عادتم بود همیشه بعد از بیدار شدنم برم تو وان اب گرم دراز بکشم ولی تو این دوره دوش میگرفتم دو ساعت زیر دوش بودم تا دوشو بستم صدای سامیار اومدسامی-برات حوله گذاشتمبعدم صدای بازو بسته شدن در بیچاره معلومه جون کند تا این دوتا کلمه رو بگه زود رفتم بیرون حوله تنم رو برام گذاشته بود اونو پوشیدم که توجم به یه لیوان گلگاوزبون و یه قرصو یه پد رو عسلی کنار تخت جلب شد سریع لباسمو پوشیدمو هجوم بردم سمت قرصو گلگاوزبون انقدر دلدرد داشتم که به هیچی جز دلدردم فکر نمیکردم گلگاوزبون رو خوردمو پد رو برداشتمو پریدم تو w.c که صدای در پایین اومد فکر کنم شقایقینا بودن میمردن زودتر بیان حالا من چجوری برم پایین پیش سامیاراینا وای خدا     
میشا :   داخل خونه که شدیم من که به شدت ازکله پاچه بدم میاد بدورفتم سمته اشپزخونه..یکم بعدنفس اومد ولی لپاش قرمزبودسامی هم یکم

  • ۰
  • ۰

سامی –مگه من خودم اتاق ندارم بحث کردن با این کلا بیفایده است بدتر خوابم میپره دوباره خودمو پرت کردم رو بالشتمو سرمو فرو کردم توش اومد بخوابه که گفتم-بیخود میکنی اینجا بخوابی بلند شو برو رو کاناپهسامی-خودت برو اگه راست میگیمن-تو بروسامی-تو برومن-تو بروسامی-تو برومن-اه اصلا خودم میرمسامی-بهتربلند شدم بالشتمم برداشتم رفتم رو کاناپه خوابیدم بی فرهنگ بی ادب نگفت بیا رو تخت بخواب من میرم رو کاناپه نیم ساعت گذشت دیدم نخیر این بلند بشو نیست پس سعی کردم بخوابم یه کم این پهلو به اون پهلو شدم دیدم نخیر خوابم نمیبره پا شدم رفتم یه تاپ با شلوارک از تو کمد برداشتم رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق با لباسای تنم عوض کردم بعدش دوباره رفتم رو کاناپه دراز کشیدمو انقدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد ولی ای کاش نمی برد داشتم خواب هشتا پادشاهو به جای هفتا میدیدم که یه هو گرومپ از تخت افتادم پایین تنها