لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تخـ ـتش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت:
- چی شدی؟!!!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ...
دستشو آورد جلو و گفت:
- ببینم دستتو؟
فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت:
- ببین چی کار کردی!!! درد داری؟
- خیلی ...
دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی جلوی خودمو گرفته بودم ... بدون حرف از اتاق رفت بیرون ... از دستم داشت خون می چکید ... دستمو گرفتم روی پارکت ها که خون روی فرش اتاقش نچکه ... به یه دقیقه نکشید که آراگل با هراس پرید توی اتاق و دنبالش هم آراد ... از جا بلند شدم و گفتم:
- تو کجا اومدی؟ زشته ... تو رو خدا برین بیرون ... من معذب می شم ... به خدا من خوبم قرار نیست که بمیرم ... برین ...
آراگل دستمو گرفت و بی توجه به حرفام گفت:
- وای چی کار کردی دختر؟
بعد چرخید سمت آراد و با خشونت گفت:
- تو هر بار باید بلایی سر این دختر بیاری؟ چی کارش کردی؟
آراد که اخم هاش حسابی در هم بود و چشم از دست من بر نمی داشت خواست جواب بده که خودم گفتم:
- تقصیر خودم شد ... آقا آراد کاری نکردن ...
نگاه شرمنده آراد اومد بالا و زل زد توی چشمام ... چشماش داشتن فریاد می زدن ... یه چیزی رو که من سر در نمی آوردم ازش ... آراگل وقت حرف زدن به هیچ کدوممون رو نداد ... جعبه کمک های اولیه رو از دست آراد گرفت و مشغول پانسمان کردن دستم شد ... خدا رو شکر بریدگی ها سطحی بود ... وقتی می خواست باند رو ببنده ازش گرفتم و گفتم:
- بده خودم می بندم ... برین شماها ... کشتین منو من دارم از خجالت آب می شم ... برین بیرون خودم درستش می کنم ...
آراگل گفت:
- آخه ...
- آخه بی آخه می گم برین دیگه ...
دیگه حرفی نزد و دست آراد رو گرفت و گفت:
- بریم آراد ...
آراد یه کم نگام کرد و آخر طاقت نیاورد ... دستشو از دست آراگل کشید بیرون ... اومد طرفم و گفت:
- درد نداری دیگه؟!
- یه کمه ... زیاد نیست ... اگه شما برین و من استرس شما رو نداشته باشم بهتر هم می شم ...
پوست لبش رو جوید و گفت:
- اینا که رفتن ... می ریم دکتر ...
نا خودآگاه لبخند زدم ... ولی اخم آراد غلیظ تر شد و با آراگل رفتن از اتاق بیرون ... دستم رو به سختی پانسمان کردم و چون خیلی بیحال شده بودم دراز کشیدم روی تخـ ـت آراد ... نیم ساعتی که گذشت چند ضربه خورد به در ... نشستم و گفتم:
- بفرمایید ...
آراد اومد تو ... یه لیوان آب و بسته ای قرص دستش بود ... پرسید:
- بهتری؟
- خوبم ... ممنون ... دیگه فکر نکنم نیازی به دکتر رفتن هم باشه خونش بند اومده ...
قرص رو گرفت طرفم و گفت:
- مسکنه ... حالتو بهتر می کنه ... دکتر هم واسه احتیاط می ریم ...
- ولی من می گم لازم نیست ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- بازم لجبازی؟
قرص رو گرفتم و بدون حرف خوردم ... دستم هنوز درد می کرد و بهش نیاز داشتم ... لیوان رو دوباره به دستش دادم و گفتم:
- می دونم لازم نیست ...
آهی کشید و دیگه چیزی نگفت ...
گفتم:
- پایین چی شد؟ دارم می میرم از فوضولی ...
- هیچی رفتن توی اتاق آراگل با هم حرف بزنن ...
غم نگاهشو حس کردم و گفتم:
- ناراحت می شی اگه آراگل ازدواج کنه؟
انگار دوست داشت حرف بزنه .... نشست روی صندلی میز کامپیوترش و گفت:
- باید بره ... می دونم ... اما برام سخته ... خیلی بهش عادت کردم ...
- حالا خوبه که می دونی باید بره ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو این پسره رو می شناسی؟ ... چی می گم! تو که اصلا ندیدی کیه ...
نیشم باز شد و گفتم:
- چرا دیدمش ... از پنجره ...
خنده اش گرفت و همینطور که نگام می کرد سرشو چند بار تکون داد و گفت:
- تو دست شیطونم از پشت بستی ... حالا می شناختیش یا نه؟
- آشنا بود ... خیلی هم آشنا بود اما یادم نیومد ...
- هم کلاسیشه ...
هم کلاسی! ذهنم جرقه زد ... همون پسره که اون روز وسط راهرو داشت با آراگل حرف می زد ... سریع از جا پریدم و گفتم:
- هااااااااان!
سریع دستشو گرفت جلوی بینیشو گفت:
- هیییسسس! آبرومونو بردی ... چه خبرته؟
صدامو آوردم پایین و گفتم:
- آره منم می شناسمش ... یعنی فقط یه بار دیدمش ...
پوزخندی زد و گفت:
- زحمت می کشی ... حداقل خودم چند بار دیدمش اما شناختی ازش نداشتم ... گفتم شاید تو که دست همه کنجکاوا رو از پشت بستی اینو بشناسی ...
اخم کردم و گفتم:
- فوضول خودتی ...
خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت