داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نفس:  سامی-تو که سرت شلوغ بود زنگ زدم از تفضلی پرسیدم دو سه جا رو معرفی کرد خودم زنگ زدم هماهنگ کردم فقط ما باید بریم کیک و میوه با شیرینی و غذا سفارش بدیم که اونم تفضلی گفت از کجا سفارش بدیم.
من-انگار ما نوکرشیم دستور میده سامی- فعلا که دور دور اونه فعلا بزار سواری کنه تا این دوسال بگزره من-راست میگی بعد این دوسال راحت میشیم از دستشدیگه تا رسیدن به شیرینی فروشی حرف نزدیم دو سه ساعتم سفارش دادن کیک و شیرینی و میوه با غذا ها طول کشید سامی در حالی که در ماشینو میبست گفت-اینم از این تموم شد خرید میریمن-نه دیگه لباس دارم تو هم خسته ای خودمم خستم بریم خونه فقط بخوابیمسامی-چه عجب تو از لباس خریدن خسته شدی پس دودقیقه صبر کن من الان میامتا سامی بیاد سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ماشینو چشمامو بستم وای خدا امروز چقدر خسته شدم با صدای بازو بست شدن در ماشین چشمامو باز کردم سامی در حالی که تو دستش دو تا ساندویج با نوشابه بود اومد نشست تو ماشین و گفت- میخواستم ببرمت رستوران دیدم خیلی خسته ای گفتم یه چیزی بگیرمتو ماشین بخوریم که رفتیم خونه سر بی شام نزاری رو تخت این خستگی و خوابی که از چشمات میباره نشون میده که نرسیده به خونه بیهوش میشی بیا اینو بخور گشنه نمونیدر حالی که دستامو به جلو کش میدادم تا خستگیم در بره گفتم-ای دست درد نکنه انقدر گشنم بود که نگوبعدش ساندیجو از دستش

  • ۰
  • ۰

- بلهههههههههههههه
-باشه عشق من چشم دیگه اصلا این پسره ی زشت و نگاه نمیکنم خوبه؟
با دلسوزی گفتم
-خوب اون وقت پسره مامان ناراحت میشه
با سرخوشی گفت
-خوب پس من چیکار کنم خانومی
با لحن بچه گونه ای گفتم
-خوب اونم دوست داشته باش ولی نبینم از من بیشتر دوسش داشته باشی ها
-چشم مامان کوچولو
ارش خان بالاخره دست از شیر خوردن برداشتن و مارو ولمون کردن برگشتم طرف کامران و سرمو گذاشتم رو سینش و تا چشامو بستم خوابم برد
با صدای گریه بچه از خواب پریدم
کامرانم از خواب پرید
بهش نگاه کردم و با ناله گفتم
-کامرااااااااااااااااااااا ان

  • ۰
  • ۰

-ببینمعکس و اورد و بهم نشون داد عکس جالبی شده بود من با عشق به نی نی نگاه میکردم و کامران به من
لبخندی از دیدن عکس رو لبم اومد دوباره به ارش کوچولوم نگاه کردم
چشای ناز کوچولوش و بسته بود و داشت شیر میخورد
برگشتم و به کامران نگاه کردم و لبخندی زدم دستمو محکم تو دستش فشار داد سرمو گذاشتم رو شونش که صدای نوشین درومد
-هوییییییییییی اینجا خانواده نشستن کامی پاشو برو بیرون
کامران-برو بابا واسه چی برم
مامان نوشین-برو مادر کارای ترخیصش و بکن تا بریم
کامران سری تکون داد و رفت
با رفتن کامران نوشین سریع پرید کنارم و گفت
-بهار
-هوم
-میگم زایمان درد داشت؟
بهش نگاه کردم و گفتم
-اوهوم یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم

  • ۰
  • ۰

5 ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره هیچوقت یادم نمیره که چقده کامران و اذیتش کردم و دسش انداختم ومجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه واسه نی نی بگیریم یه هفته بعد ازون کامران یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و نوشین افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود داشتم تو خونه قدم میزدم که کامران اومد و یه بسته گرفت طرفم با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم -این ماله منه؟ -بله خانوم خانوما با شادی کاغذ کادوش و در اوردم وبا دیدن چیز توش هنگ کردم یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود خریده بود برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم -کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش اومدم طرفم و گفت -حرص نخور خانومی

  • ۰
  • ۰

گرفت طوری که من کاملا تو بغلش داشتم له میشدم نوشینم از پشت کامل چسبونده بود بهم
قهقه میزدم که یهو در باز شد
علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت
-علی مثل بت وانستا اونجا بیا این روانی و بگیر من دارم له میشم
بهار-بابا نوشین به جهنم من اینجا پوکیدم
نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم
-کامران این من و زد
کامران من و تو بغلش گرفت و نوشین و ول کرد و گفت
-غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم

  • ۰
  • ۰

 از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخـ ـت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخـ ـت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو

  • ۰
  • ۰

 ... پس مامانش نمی دونست من مسیحیم! شاید آراگل دوست نداشته مامانش بفهمه ... شاید هم وقت نشده بود بگه ... نکنه مامان آراگل هم مسیحی ها رو نجس می دونه و آراگل خجالت کشیده بهش بگه دوستش مسیحیه؟ آراگل که دید من یه جوری شدم سریع گفت:
- مامان جان ما می ریم تو اتاق من ... خواهشاً یه زنگ به آراد بزنین ببینین پس کجا مونده! گفت کارش یه ساعت طول می کشه ... مهمونا بیان نباشه خیلی زشت می شه ...
مامانش با لبخند رفت طرف تلفن و گفت:
- نگران نباش دختر! هر جا باشه می یاد ... من پسرم رو خوب می شناسم ...
- و حتما می دونین چقدر خونسرده!

  • ۰
  • ۰

 - ویولت کارت اصلا صحیح نبود ... می دونی اگه پشیمون می شد چی می شد؟ کلی از سرمایه اش قراره بیاد توی دست ما ....
دستشو گرفتم و کشیدم سمت کاناپه های وسط سالن و گفتم:
- بیا بشین کارت دارم ... باید یه چیزایی رو بدونی تا بفهمی من مرض ندارم!
نشست و منتظر زل زد بهم ... شمرده شمرده جریانات خودم و آراد رو براش تعریف کردم ... فکر می کردم مثل وارنا می خنده ... ولی عصبی شد و گفت:
- بیخود! مگه پسر خاله ته که باهاش کل می ندازی؟ تو دختری ویولت ... بفهم! باید خانوم باشی ... این کارا از تو بعیده ...
خونسردانه پا روی پا انداختم و گفتم:
- این حرفا هم از تو بعیده ... تو که دیگه منو می شناسی ...
- تو جدی جدی دندون مصنوعی انداختی توی لیوان قهوه اش؟
- اوهوم ...

  • ۰
  • ۰

کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت:

  • ۰
  • ۰

-عمو سامیار چرا دیر اومدی؟
-عمو سامیار این خانوم خوشگله کیه؟
-عمو سامیار دلم برات تنگ شده بود
خندم گرفته بود داشتم نگاشون میکردم که توجهم به سمت دختری که گوشه ای واستاده بودو فقط داشت نگا میکرد جلب شد چقدر خوشگل بود لبای عنابی پوست به رنگ برف چشمای مشکی رنگ شب مژه های برگشته بلند که زیر چشماشو سایه انداخته بود بی اختیار از پیش سامیارینا رفتم کنارو اروم رفتم سمت دخترک معلوم بود که تازه متوجه بیماریش شدن چون هنوز روسرش موهای پر کلاغی خوشگلی وجود داشت رفتم دو زانو نشستم روبه روش مهم نبود شلوارم کثیف میشد مهم نبود کلاس نداشت مهم نبود که .....
من-اسمت چیه خانوم خوشگله؟
با چشمای خمارو درشتش خیره شد تو چشمام چقدر قشنگ نگا میکرد نگاش مثل اب مثل شیشه صاف بود وبرق میزد