داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم

من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد
کامران کنارم نبود
با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود
نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم
-کامران
کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین
-جونم؟
-تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم
-اره عزیزم برو
بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو *گرماااابه* و چپیدم توش

بعد ازین که دوش گرفتم

  • ۱
  • ۰

 ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت:
- گریه نکن ...
همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت:
- گوشیتو بده ...

  • ۱
  • ۰

 ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمـ ـر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:
- هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو بزنم ...
نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت:

  • ۱
  • ۰

 ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت:
- این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ...
به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- لازم نیست جواب بدی ...

  • ۱
  • ۰

 داری می ری جایی؟
اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم:
- به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ...
رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- سلام ...
دختره هم دهن باز کرد و گفت:

  • ۰
  • ۰

 با احساس اینکه یکی موهامو ناز میکنه چشمامو باز کردم شقایق بود
شقایق-پاشو نفس آقاتون منو فرستادن صداتون کنم بیایید شام میل کنید
دستامو از دوطرف کشیدم و یه آخیش بلند گفتمو بلند شدم خیلی گشنم بود وگرنه عمرا این تختخواب گرمو نرمو ول میکردم
من-بریم ببینم چی پختین با میشا
شقایق-آخ نفس نمیدونی که بعد چند روز اشپزی نکردن چقدر زور داره غذا درست کردن
من-چن وقت این پسرا آشپزی کردن تنبل شدید
با شقایق رفتیم سر میز نشستیم من دقیقا کنار سامی افتادم بدون این که بهم نگا هم بکنیم غذامون رو خوردیم بعد غذا یه راست رفتم تو اتاق تا بگیرم بخوابم برای فردا سر حال باشم سر میز به میشا با شقایق گفته بودم 9 آماده باشن آلارم گوشیمو روی 8 تنظیم کردمو خوابیدم با صدای یه قطعه ویالون از باخ چشمامو باز کردم میخواستم دوباره لالا کنم که یاد دانشگاه افتادم جلدی پاشدم می خواستم برم دستشویی که سامی رو

  • ۰
  • ۰

میشا:

برقای پایین خاموش بود پس اتردین رفته تواتاق..رفتم دیدم رومبل درازکشیده..بدونه توجه به اون رفتم زیر پتو که صداش اومد..
اتردین:یک شب بخیر بگی هم بد نیست...
از زیر پتو اومدم بیرون یک نگاه بهش کردم گفتم
من:شبت پر از شهاب سنگ یکیشم بخوره توسرت.شب بخیر..
آخیششش دلم خنک شد غولتشن..
 
صبح با حسه این که گرمم شده بود بیدارشدم اتردین هنوزم خواب بود من نمیدونم این چرا انقد می‌خوابه؟ ساعت 10بود.رفتم تو آشپزخونه که صبحونه بخورم که دهنم بو جوراب نده اول صبحی(!) (باعرض معذرت ازدوستان)نفس و شقی هم داشتن صبحونه میخوردن.

  • ۰
  • ۰

منم پرو یه سلام گفتمو اصلا به یه جفت چشم خاکستری تیره که مثل یه شیر اماده حمله بهم خیره شده بود توجهی نکردم خواستم برم تو اتاق که شیره غرش کرد 
سامی-تا حالا کدوم گوری بودی؟ اون لامصبو چرا جواب ندادی ؟همچین داد زد که تمام شیشه های خونه فکر کنم لرزید پسره ی بیشعور به چه حقی با من اونطوری حرف میزنه صدامو بردم بالا
من-حواست به حرف زدنت باشه ها
سامیار-میبینم دیر اومدی خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چی میشه اونوقت؟
من-دیر اومدم که دیر اومدم زبونمم درازه که درازه میخوام ببینم فضولوش کیه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه میشه اون که نباید بشه
سامی اومد نزدیک تر یه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشو قفل کرد تو چشمام مثل شیر نر با شیر ماده بودیم چشما همرنگ قفل شده رو هم صدای نفسا بلند قدما هماهنگ یکی اون میومد جلو یکی من میرفتم عقب 

  • ۰
  • ۰

گوشیم زنگ خورد میشا بودمن-بلهمیشا-دیونه اون چه کاری بود کردی؟بی توجه به سوالش گفتممن-من میرم جایی شما این چهار راهو بپیچید سمت راست مستقیم برید میرسید به فروشگاه خواهشا دنبالمم نیاییدبعدم قطع کردمو رفتم سمت عروسک فروشی .....   میشا :   من نمیدونم نفس چرا یهوقاطی کرد...امروزچندومه؟من:اتردین امروزچندومه؟اتردین:27م.چه طورمگه...من:هیچی..خاکتوسرم حالافهمیدم چراهی این سامی به نفس میخندیدونمیذاشت بیادبیرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادی....اخه نفس دقیقابعدازمن بودبه خاطره همین روزشومیدونم...بیچاره نفس چه قدر زجرکشیده..سامی میکشمت پسره ی پرووو...داشتم همینجوری تودلم به سامی فحش میدادم که اتردین گفتاتردین:میشارسیدیم نمیخوای پیاده شی؟من:ا.چه سریع.بریم.بااتردین پیاده شدیم داشتم واسه خودم جلوجلومیرفتم که اتردین دستموگرفت یعنی که وایساباهم

  • ۰
  • ۰

 سرمو چرخوندم طرفش و گفتم
-اگه مامانش و اذیت نکنی اشکاش سرازیر نمیشه اقا
-اگه اذیت نکنم پس چیکار کنم
-بیا نگاه خودت کرمی
با صدای کاوه به خودمون اومدیم
-بابا ول کنید همو اینجا خانواده نشسته ،اینکارارو بذارید واسه وقتیکه تنها شدین!حالام زن داداش این نخود بیار بده به عموش ببینم
از بغل کامران جدا شدم و آرش و ادم دست عموش و رفتم سمت اشپزخونه تا شام درست کنم
-کامران؟
-هااان؟
-نوشابه نداریم بدو برو بگیر
-الان؟
-نه پ فردا