صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم
من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد
کامران کنارم نبود
با دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بود
نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم
-کامران
کامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین
-جونم؟
-تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم
-اره عزیزم برو
بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو *گرماااابه* و چپیدم توش
بعد ازین که دوش گرفتم