خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت:
- یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ...
- راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ...
آهی کشید و گفت:
- آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ...
با دلایلی که آورد منم ممطئمن شدم که یه جا یه خبری هست ... اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
- پس دوستم از دست رفت ...
بدون حرف از جا بلند شد و رفت نزدیک پنجره اتاقش ... تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم تا از اون حال و هوا خارج بشه ... اولین باری بود که داشتیم مثل آدم با هم حرف می زدیم ... گفتم:
- این قضیه بورسیه قطعیه؟
چرخید و با لبخند گفت:
- می شه بپرسم از کجا این ماجرا رو شنیدی؟ بار اول که گفتی فکرکردم می خوای یه دستی بزنی ...
صادقانه گفتم:
- آراگل بهم گفت ...
سرشو تکون داد و گفت:
- آره ... قطعیه ... من خودم تحقیق کردم ...
- واااای! حالا کجا هست ...
- اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCAD
با چشمایی گشاد شده گفتم:
- هان؟!!
باز خنده اش گرفت و گفت:
- هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ...
- بابا یه جوری بگو منم بفهمم ...
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- هستی اینجا؟
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم ....
- وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ...
آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون
زیر لب تکرار کردم:
- هالیفاکس ... کانادا ...
رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغـ ـلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم:
- مبارکه!
منو به خودش فشرد و گفت:
- هنوز که چیزی معلوم نیست ...
- چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ...
خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد:
- دخترا بیاین بیرون ...
دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ...
سریع گفتم:
- نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ... من بازم عذر خواهی می کنم!
چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:
- بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ...
مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت:
- خب تا کجا گفتم؟
- اون جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ...
سری تکون داد و گفت:
- اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ...
با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد:
- نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ...
با کنجکاوی گفتم:
- یه عالمه یعنی چند تا ...
با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت:
- اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟
- خب برام جالبه ...