داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: عشق 6 طرفه» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

من: نمیدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟ 
سه تایی همینطور که داشتیم دستامون رو می شستیم نفس یهو یه لبخند شیطانی جلوی آینه زد و گفت:
ـ اهم اهم!!! مگه تفضلی قرار نیست فردا بره پیش نوه جونیاش تا دوماه بمونه؟!
میشا: ماشالا این چقدر میره سفر یه وقت خسته نشه؟! پوله دیگه از بیکاریه...
نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پیشونی میشا و گفت:
ـ نه بابا! منظورم اینه که پسرا رو میفرستیم بالا بخوابن... یادتون رفته هنوز بالای خونه خالیه!
من: از فکرش بیا بیرون نفس که غیر ممکنه... اونجا قفله... 
نفس: آخ راس میگی.....
من: خب حالا چیکار کنیم؟! 
میشا: من که دیگه مخم قد نمیده!
من: مخ تو که هیچوقت قد نمیده!
میشا با خنده زد تو سرم گفت:
ـ خود خرت مخت قد نمیده!
و دوتایی خندیدیم. اما باید یه فکری می‌کردیم........

  • ۱
  • ۰

 آهنگ رو که گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و میلاد کمش کرد..... حرصی شدم و دوباره تا آخر صداش رو بلند کردم.....
میلاد دوباره صداش رو کم کرد!!!!!
خنده ام گرفت و می‌خواستم دوباره زیادش کنم که هم زمان دست میلاد هم اومد روی دکمه و خورد به هم......
میلاد دستش رو کشید و منم صدای آهنگ رو زیاد کردم و من پیروز شدم!
نفس و سامیار نزدیک یه رستوران شیک پارک کردن و پیاده شدن و میلاد هم پشت سرشون.......
وقتی پیاده شدیم میشا و اتردین اول رفتن و من و میلاد آخر......
من جلو تر از میلاد بودم که یهو میلاد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و باهم حرکت کردیم.......
دستام که تو دستاش یه حس خوبی رو بهم اهدا میکرد......
واقعا دلم میخواست این احساس رو تا آخر عمرم داشته باشم اما میدونم که نمیشه چون عشق یه طرفه هیچ وقت دووم نداره......
الآنم فقط از سر اجبار دستم رو گرفته ولی همینم کافیه..... حداقل این دوسال رو از بودن با عشقم لذت ببرم........... 

  • ۱
  • ۰

داشتیم از در بوتیک میومدیم بیرون که صدای داد و بیداد شنیدیم 
نفس-ا ا نگا کن سامی اون میلاد نیست یقه اون پسره رو گرفته بدون اینکه جوابشو بدم دستشو گرفتم کشیدم اون سمتی که دعوا شده بود ولی تا ما برسیم پسره که یه پسر کم سن و سالم بود از این جوجه تیغی ها در رفت مردمم پخش شدن میلاد نشسته بود و سرشو گرفته بود تو دستش شقایقم رنگ به رو نداشت
نفس یه شکلات از کیفش درآورد داد دست شقایق
نفس-شقایق جان اینو بخور رنگ به رو نداری چی شده میلاد؟
من-ببین دودقیقه منو نفس رفتیم لباس بگیریم ازتون غافل شدیم چیکار کردید مگه بچه اید
میلاد-از این خانوم بپرسید که گوشیشو گذاشته در گوشش با ناز معلوم نیست با کدوم خری حرف میزنه خنده هاشم که دیگه نگو کل پاساژو گرفته برای جلب توجه بلند بلند میخنده که یه پسر که فرق دست راست و چپشو نمیدونه بیاد بهش تیکه بندازه و شماره بده
شقایق-حرف دهنتو بفهما من داشتم با سحر حرف میزدم که اون پسر جوجه تیغیه اومد
نفس-تقصیر توهم هستش برای چی دستشو ول میکنی میری کنار مردمم فکر میکنن دختر تنهاست لیاقت نداری که من اگه جات بودم یه ثانیه هم دستشو ول نمیکردم

  • ۰
  • ۰

من-بابا می خواستم بگم خودشیفته ی خوشگل خوشتیپ
اگه بگم تو کم تر از یک صدم ثانیه تغییر حالت داد دروغ نگفتم اخماش باز شد و یه لبخند خوشگل نشست رو صورتش
سامی-دیدی گفتم از اون سرم
من-بحث عوض راستی شما پسرا چرا اینطوری می کنید ؟اون از اتردین که به میشا شک کرد این از میلاد که با اینکه اتردین رو دید باز اشتباه اونو تکرار کردش
سامی-من که اینکارا رو نکردم
من-خب تو استثنا هستی
سامی-جون من
من-خب حالا پر رو نشو من باید حال این میلاد رو بگیرم شما هم پشت منی فقط ببینم طرفداری میلاد رو کردی شب که رو کاناپه می خوابی بدتر تو اتاق راهت نمیدم که اون کاناپه رو هم از دست میدی
سامی-چشم خانوم هر چی شما بگی چرا اذیت میکنی مظلوم گیر آوردی

  • ۰
  • ۰

 نفس بیدار شد! بریم!؟
نفس: آره برو!
چشمام رو کامل باز کردم که میشا پرید روم!
من یه جیغی کشیدم و گفت:
ـ پاشو از روم میشا له شدم!مامان!!!!!!
هلش دادم اونور تا از روم بره کنار.......
من: دیوونه موجی چرا همچین می کنی؟! نمیگی سکته ناقص رو میزنم؟
میشا: بهتر!
نفس: پاشو خوابالو ، پاشو میخوایم با آقامون اینا بریم خرید!
من: من نمیام حوصله ندارم.....
نفس: لوس نشو میخوایم بریم خرید مرید!
من: حالا چون اصرار میکنی باشه!
نفس و میشا دوتا دستم رو گرفتن و از رو تخت شوتم کردن پایین ........
منم رفتم تو دستشویی و تمام کارای لازم رو کردم و اومدم بیرون و شروع کردم به آرایش کردن.........
یکم رژ گونه نارنجی به گونه های برجسته ام زدم و یه رژ لب ملایم صورتی هم برداشتم زدم.......
چشمامم فقط خط چشم کشیدم و حله حل بود! 
یه نگاه از توی آینه قدی به خودم انداختم..............

  • ۱
  • ۰

اصلا نگاش نکن بذار خودش بیاد معذرت خواهی!
من: پس چی فکر کردی... هنوز اینقدر کله شق نشدم...........
ولی خیلی دلم رو بد شکوند بچه ها من تازه اول راه بودم.....
نباید اینطوری بهم تهمت میزد....... همش تقصیر پرهامه ایشالا بمیره!ایششش
نفس و میشا خندیدن و با هم رفتیم بیرون......
شقایق:وقتی رفتم بیرون یه پشت چشمی واسه میلاد نازک کردم و رفتم پیش سامیار نشستم........
سامیار در گوشم گفت:
ـ آخه دختر چرا اعصاب این داداش ما رو میریزی بهم؟! نمیگی غیرتش قلنبه میشه!؟
من: من ؟ من اعصابشو ریختم بهم ؟ به من چه اون حتی دلیل دعواش رو هم نگفت.......
سامیار: خب معلومه چون اون پسره تو دانشگاه که سیریشت شده بود زنگ زده وقتی پایین بودی میلاد برداشته بعد پرهامم گفته دوست پسرته....... حالا راسته یا نه!؟
من: برو بابا! من دوست پسرم کجا بود؟!!

  • ۱
  • ۰

  واییی شقایق چقدر تو ساده ای آخه آدم با یه شب عاشق میشه؟! بله که میشه بعدشم من از همون اولشم به میلاد نظر داشتم....... پس کارای دیشبش؟! یعنی همش الکی بود؟! وایی من چقدر ساده ام خدا! دیگه داشتم زیر دوش زار میزدم خوبیش این بود که کسی صدام رو نمیشنید......
خدایا برای چی؟! آخه چرا من باید عاشق بشم و گول بخورم درحالی که عشقم عاشقم نیست؟ آخه چرا خدا؟ مگه من چیکار کردم!؟ چرا با من اینکارو میکنی خدا جونم؟! مگه من چیم از بقیه دخترا کمتره؟ چرا باید به خاطر یتیم بودنم مسخره بشم پیش دوستام ؟ چرا باید مثه بقیه مرفه نباشم؟ اینا به کنار چرا باید تو روز اول عاشقیم شکست بخورم؟! خدا اگه میدونستی که این عشق سرانجامی نداره پس برای چی من رو عاشقش کردی؟! چرا؟؟؟؟؟؟!! حداقل اگه سایه پدری بالا سرم بود الآن می‌تونستم باهاش درد و دل کنم یا خودش کمکم میکرد که همخونه کسی نشم.....
هق هقم شدت یافت و به سکسکه تبدیل شد..... دیگه نمی تونستم تحمل کنم به قدری ناراحت شده بودم که دیگه حس کردم دنیا برام معنی نداره........ خدا آخه چرا یه کاری کردی گول اون لبخند شیرینش رو بخورم، چرا؟! 

  • ۱
  • ۰

 نشستم پایین تختو برای صدمین بار خیره شدم به صورتش به مژه های بلند و سیاهش که چتر انداخته بود روی چشمای به رنگ عسلش به بینی سربالا خوش فرمش به لبای قلوه ایش به گونه با چونه ی خوش تراشش به موهای مثل ابریشمش نمیدونم تو خواب چی دید که خندید دستمو کردم تو چال روی گونه اش خدا چرا نیمه ی منو برام ممنوعه کردی چرا؟ خم شدم روشو لبامو چسبوندم روی پیشونیش از پیشش بلند شدم و رفتم دراز کشیدم روی کاناپه با خودم فکر کردم سامیار الان پیشته آرومی بعد دوسال چه غلطی میکنی چشمامو بستم به امید اینکه وقتی نفس بیدار شدش صورتم نوازش دستای نوازش گرشو حس کنه نفس با من چیکار می کنی دختر...
 از زبون نفس........ یه خمیازه کشیدم و از روی تخت بلند شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. چشمام روی سامیار ثابت موند یه نگاه به ساعت انداختم12 بود پس چرا بیدار نشده بود لابد خسته بود شونه ای بالا انداختم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم نشستم روبه روش دستمو بردم جلو مردد بودم که دستم و بکشم رو گونه اش یا نه که با دیدن نفسای منظمش دستم و کشیدم روی گونه اش یه نفس عمیق کشیدو یه لبخند زد معلوم نیست تو خواب چه بلایی سرم آورده که انقدر خوشحاله

  • ۱
  • ۰

سامی-نفرمایید مگه بنده میذارم کسی شما رو ضایع کنه با این حرفش فکر کردم خوش به حال زن سامی برای بار صدم فکرم رفت وقتی که کشیدم توی بالکن فکرم پر کشید سمت حرفای داغش فکرم پرواز کرد سمت گرمی دستای قفل شده تو دستام فکرم اوج گرفت سمت بوسه ای که روی موهامو زیر گلوم زده شد و فکرم سقوط کرد به زمان حال که به این فکر میکردم همه ی اینا یه خوشی2 ساله زود گذره که نباید بهش دل خوش کنم
با سامی دست تو دست رفتیم سمت میلاد با شقایق که دستاشون تو هم بود و صدای خندشون هوا یه نگاه به دور و برم انداختم چقدر حسرت تو چشماشون بود به حسرت بی موردشون پوزخند زدم ولی دوباره از فکر اینکه شقایق و میلاد چقدر بهم میان لبخند نشست رو لبم رفتیم کنارشون نشستیم و ماهم تو خندشون سهیم شدیم بعد چند دقیقه میشا با اتردینم بهمون اضافه شدن صدای پچ پچای دورو اطرافمون خیلی شده بود
-ماشالا چقدر بهم میان
-خدا خنده رو ایشلا همیشه مهمون صورتاشون کنه و غم و غصه بهشون نده
-ای جوونی کجایی

  • ۱
  • ۰

بعدم با بچه ها رفتیم وسط نمیدونم چرا انقدر از توجه سامیار خوشم میومدو دوست داشتم از ته دل باشه نه مصنوعی ولی اون وسط خیلی وضعش بد بود به قول اتردین پر بود از این پسرای آشغال با ریتم رقص یه چرخ زدم که صاف رفتم تو یه آغوش آشنا یه تکیه گاه امن یه بوی مست کننده یه پسر چشم عسلی که کم کم داشت برام مهم می شد سامی دستشو انداخت دور کمرمو منو چسبوند به خودش نمیدونم چرا اصلا از این کارش خوشم نیومد یعنی دروغه که بگم خوشم نیومدا اتفاقا خرکیف شدم ولی نمیدونم چرا حس اینکه دارن ازم استفاده میکنن بهم دست دادو یکم خودمو ازش دور کردمو دستمو گذاشتم رو شونه های پهنو مردونه اش که یه آهنگ ملایم زدن ولی اون دوباره فاصله ها رو از بین بردو سرشو کرد تو گودی شونمو یه نفس عمیق کشید که مور مورم شد دهنشو چسبوند به گوشمو گفت سامی-می بینم خانومم استعداد خوبی تو رقص داره 
اه لعنتی اینطوری نکن من باید فقط به درسم فکر کنم نه چیز دیگه نه به این پسری که نسبت بهش یه حس عجیب داشتم نه به نگاه عسلی که تموم وجودمو چسبونکی و شیرین می کرد نه به این شونه های پهنو مردونه که برام بعد از پدرم بهترین تکیه گاه بود بی توجه به حرفش سرمو چرخوندم ببینم شقایق رو پیدا میکنم یا نه که دیدم جاش بغل آقاشون خوبه کمر باریکش اسیر حصار دستی بود که توی نگاهش مثل سامی و اتردین هزار تا حرف بود