داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

من: نمیدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟ 
سه تایی همینطور که داشتیم دستامون رو می شستیم نفس یهو یه لبخند شیطانی جلوی آینه زد و گفت:
ـ اهم اهم!!! مگه تفضلی قرار نیست فردا بره پیش نوه جونیاش تا دوماه بمونه؟!
میشا: ماشالا این چقدر میره سفر یه وقت خسته نشه؟! پوله دیگه از بیکاریه...
نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پیشونی میشا و گفت:
ـ نه بابا! منظورم اینه که پسرا رو میفرستیم بالا بخوابن... یادتون رفته هنوز بالای خونه خالیه!
من: از فکرش بیا بیرون نفس که غیر ممکنه... اونجا قفله... 
نفس: آخ راس میگی.....
من: خب حالا چیکار کنیم؟! 
میشا: من که دیگه مخم قد نمیده!
من: مخ تو که هیچوقت قد نمیده!
میشا با خنده زد تو سرم گفت:
ـ خود خرت مخت قد نمیده!
و دوتایی خندیدیم. اما باید یه فکری می‌کردیم........

نفس:

توی راه برگشت بودیم این سامیارم اصلا حرف نمیزد.
من- میگم سامی میشه با پسرا این دو هفته رو برید هتل
سامی بدتر اخماش رو کشید تو هم
سامیار-نه نمیشه
انقدر محکم گفت که من لال مونی گرفتم یکم دیگه گذشت دیدم نخیر این زبون باز نمیکنه اومدم حرف بزنم که گفت
سامی- باشه میریم
دستامو کوبوندم بهمو اومدم ازش تشکر کنم که زودتر از من گفت
سامی-فقط دو هفته اتاقمم اومدم ندی به اون دوستات
من-خیلی گلی سامی
سایه یه لبخند زودگذر و تو صورتش دیدم لبخندی که عمرش به دو ثانیه هم نکشید نکنه همه اینا برای این باشه که دلش تو این دوهفته برام تنگ میشه از این فکر ته دلم غنج رفت یه نگاه به دستش انداختم چقدر دستای بزرگ و مردونه ای داشت یه رینگ ساده تو دستای سامی چه خوشگل می شد در تعجبم که تفضلی چرا به اینکه ما حلقه دست نمی کنیم گیر نمیده
من-میگما سامیار این تفضلی چرا به اینکه ما حلقه دست نمی کنیم گیر نمیده؟
سامی-چه میدونم ماها رو زیاد نمیبینه که ولی باید بریم حلقه هم بگیریم که دوماه دیگه که برگرده آب و هوای فرنگ بهش میسازه چشماش قوی میشه
من-سامی
خودمم از لحنی که صداش کردم تعجب کردم برگشت اینبار به جای اینکه چشمامو قفل کنه تو چشمای خودش توی چشماش آهنربا گذاشته بود تو چشمای من آهن جذب نگاهش شده بودم که صداش قلبمو نوازش کرد
سامی-جون سامی
وای خدا یکی منو بگیره غش نکنم کلمات از ذهنم پریده بود چی می خواستم بگم آهان
من-خیلی گلی
نگاشو از نگام گرفت ولی با آهنرباش قلبمو با خودش کشید برد دستشو گذاشت رو سینه شو خودشو به حالت نمایشی خم کرد
سامی- چاکر شوما
ماشینو پارک کردیم و رفتیم تو همه رو کاناپه های تو سالن ولو شده بودیم نا نداشتم تکون بخورم
سامی-پسرا ما از فردا غروب میریم هتل تا خانواده دخترا بیان و برن
شقایق-خب شما لطف می کنی ولی خانواده شما اومدن بهتون سر بزنن ما چیکار کنیم
سامی-مادر من با آبجیم رفتن کانادا2 سال دیگه میان اتردین با میلادم بچه نیستن که خانوادشون بیاد دنبالشون شما دخترید میان به شماها سر بزنن
میشا-پس منظورتون اینه که ما لوسیم نفس اینو نگا
من-سامیار شب تو اتاق رات نمیدم همینجا رو مبل بخواب
سامیار-ا اینطوریه محض اطلاع تفضلی بالاست فردا میره
من-خب حالا که خیلی التماس می کنی رات میدم
سامیار زیر لب گفت
سامی-جوجه فسقلی
من-شنیدم
هر کدوم از بچه ها بلند شدیم رفتیم تو اتاق لباسام و با تاپ و شلوارک عوض کردم و پریدم زیر پتو 
من-دو هفته از دست منو این کاناپه راحتی رو تخت می خوابی
اومد بالا سرم یه لبخند زد و یه چی زیر لب گفت و رفت رو کاناپه خوابید منم خسته حال کنجکاوی نداشتم نفهمیدم کی خوابم برد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی