داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: عشق 6 طرفه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 با کنجکاوی در رو نیمه باز گذاشتم که دیدم سامیار پشت نفس وایساده و دونفری دارن ساز میزنن......... از دیدن این صحنه سر شوق اومدم و دستام رو بهم کوبیدم ولی با یاد آوری میلاد با تعجب به دور و برم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:ـ پس میلاد کوش؟!که ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد و شوکه ام کرد و من با ترس سرم رو چرخوندم که صورتم با کمی فاصله که حدود چهار انگشت هم نمیشد جلوی صورت میلاد قرار گرفت و نفسم حبس شد......از بس این حرکت غافل گیر کننده بود که نفس کشیدن یادم رفته بود و با قطع شدن صدای ویولن به خودم اومدم و صورتم رو از صورت میلاد دور کردم و سرم رو پایین انداختم...........میلاد که از این حرکت من خنده اش گرفت بود دهنش رو به گوشم چسبوند و گفت:ـ سلام عرض شد خانومم!منم با خجالت سلامی کردم(اوه اوه چه باحیا شدی تو!)و سعی می کردم خودم رو از حلقه دستاش دور بدنم خارج کنم که نذاشت و بیشتر به خودش فشارم داد و با لحنی که دلم رو آتیش میزد گفت:ـ دلم برات تنگ شده بود بی معرفت! چرا هی فرار میکنی؟!خنده ی ریزی کردم و گفتم:ـ میلاد ولم کن الان نفس اینا میان زشته .........میلادم اخم با نمکی کرد و گفت:ـ خب نامرد دلم برات تنگ شده بود تو که اصلا تحویل نگرفتی! سلامتم اگه یاد آوری نمی‌کردم داشتی می خوردی!باید سرم رو بالا میاوردم تا بتونم چشماش رو ببینم چون قدش خیلی بلند تر از من بود......وقتی به چشماش نگاه کردم حس کردم پاک پاکه و داره راستشو میگه و از این فکر حس خیلی خوبی تو قلبم نشست........در جوابش فقط لبخندی زدم و از بغلش جدا شدم که با صدای میشا نیم متر به هوا پریدم......

  • ۰
  • ۰

    وقتی از دید ما خارج شدش سه تایی زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند طوری که مردمی که از کنارمون رد میشدن بهمون چش غره می رفتن ما هم یکم ساکت می شدیم بعد دوباره می ترکیدیم با صدایی سر بلند کردیم اتردین- میشه بپرسم برای چی خندتون گوش فلکو کر کرده با دیدنشون خندمونو به زور خوردیم ولی صورتامون از فشار خنده قرمز شده بود چند ثانیه بعد دوباره به حالت عادی برگشتیم پسرا نشستن رو به رومون 
سامیار-نفس اون دیوانو میدی 
میلاد-داداش نیت کن که میگن اولین بار درست درمیاد اینجوری نیست که هی فال بگیریا 
اتردین-خودت تنهایی فکر کردی
 میلاد با اتردین داشتن بحث می کردن سامیارم زل زده بود به صورت من منم نگامو نمی گرفتمو زل زده بودم بهش نمیدونم تو نگام چی دید که گفت سامیار-بیایید بابا من جوابمو گرفتم فال نمیخوام 
میلاد-ااا این مارو کچل کرد از بس گفت بریم فال بگیریم الان میگه نمیخوام سامیار یه چشم غره بهش رفت و اتردین گفت  
اتردین -حتما من بودم اولین نفر از ترس اینکه شوهر عمه ی سامیار زودتر برسه پریدم تو ماشین سامیار با چشمش ما رو نشون داد اون دوتا هم ساکت شدن 

  • ۰
  • ۰

سر سودا هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
 پای ازین دایره بیرون نهند تا باشد
 من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم داغ سودای توام سر سویدا باشد 
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر 
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد 
از بن هر مژده ام آب روان است بیا
 اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
 چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآی 
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد 
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل
 آری سر گرانی صفت نرگس رعنا باشد
(بچه ها این جا معنی شو نوشتم هر کس نمیدونه متوجه بشه عاشق شده ای و تنها سعادت خود را در رسیدن به وصال معشوق می دانی اگر می خواهی به مراد دلت برسی باید از دل و جان بگذری و خالصانه به درگاه خدا نیایش کنی تا خدا به کمکت بیاید)
شقایق: 
نفس داشت برای خودش فال می‌گرفت و تو عالم خودش بود... میشا هم هر از گاهی زیر چشمی به اتردین نگاه می کرد و من هم چون سحر

  • ۰
  • ۰

سامیار :

من-اه اتردین دودقیقه ساکت بشو یه زنگ بزنم به نفس 
میلاد-توجه فرمویدی میخواد زنگ بزن به عیالش خندم گرفت ببین کارم به کجا کشیده که اینا منو دست میندازن 
من-خفه پس شوهر عمه ی من بود اونجوری شقایقو به خودش فشار میداد میلا-عمه هم نداری که بگیم شوهرش غلط میکنه زن ما رو فشار بده 
من-هیس جواب داد 
اتردین-چشم ما خفه میشیم 
نفس-بله آخه دختر بگی جانم چی میشه؟ 
من-سلام 
نفس-سلام خندم گرفت چی می خواستم بهش بگم اصلا برای چی زنگ زدم نفسم که از صداش معلوم بود خنده اش گرفته گفت 
نفس-زنگ زدی بگی سلام
 من- مامانتینا اومدن
 نفس-وای آره سامی اومدن این میشا یه سوتی داد دو ساعت داشتیم سوتی اونو راست و ریس می کردیم دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم صورتش رو به روم بود که با هیجان داشت برام در مورد سوتی میشا حرف می زد 
من-حالا چه سوتی داد؟ 

  • ۰
  • ۰

آه پر صدایی کشیدم که نفس و میشا با تعجب نگاهم کردن و من هم یکم هول کردم ولی خودم رو نباختم و دستام رو بهم قلاب کردم و از عقب کشیدم و گفتم:ـ بچه ها من دیگه خسته شدم یکم استراحت کنیم! من حوصله ندارم بقیه اش رو بخونم...نفس هم کش و قوسی به بدنش داد و رو زمین ولو شد...من هم رو زمین خوابیدم کنار نفس و به لوستر نگاه کردم... سعی کردم فکرم رو خالی از هرچیزی کنم اما عکس چشمای میلاد تو ذهنم ثبت شده بود و کنار نمی رفت... وقتی به میلاد فکر می کرد و به یاد حرکت آخرش قبل رفتن میفتادم تمام بدنم مورمور می‌شد و دلم غنج می‌رفت! از نظر من عشق، شیرین ترین تلخی دنیاست... همونطور که شیرینه تلخ هم هست.... تلفیقی از این دو تا که حس خوبی به آدم میبخشه....از این فکرام لبخندی به لبم نشست و میشا با آرنج زد به پهلوم و گفت:ـ باز تو یاد میلاد افتادی نیشت باز شد؟!خندیدم و گفتم:ـ خفه! الآن میشنون!میشا و نفس هم خندیدن و نفس با لحن آروم اما غمگینی گفت:ـ میدونی وقتی سحر گفت اسم خواستگارم سامیه قلبم فرو ریخت... فکر کردم سامیاره اسمش........من: آره منم یه لحظه خشکم زد!میشا به ناخناش نگاهی کرد و با لحن مسخره ای گفت:ـ بپوکه این سحر با این خبر دادنش با شنیدن اسم سامی ریدم به ناخنم!(با عرض پوزش!)من خنده ام گرفت و گفتم:ـ نفس باید هول کنه تو هول کردی؟!میشا: چیکار کنم شوهر خواهرمه دیگه و ....

  • ۲
  • ۰

.همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی می کردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...سحر با یه حالت بامزه به من گفت:ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!من: خیلی زیاد!و بعدش هم رفتم تو بغل سحر.......
سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت می‌کشیدم....... از همه خجالت می‌کشیدم....نمی تونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر می کردم که الآن چشمام همه چیز رو لو میده...میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....نفس هم شیرین زبونی می کرد و بهشون اطمینان می داد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک می‌کردن!
نفس: 
روی مبل روبه رویی مامانینا کنار شقایق نشسته بودم و سعی می کردم با خونسردی باهاشون صحبت کنم شقایقم که اصلا تو این باغا نبود شربتی رو که میشا برامون آورده بودو برداشتم و یکم ازش خوردم 
بابا- دخترم مگه قرار نبود برید خوابگا پس چی شد؟ شقایقم که داشت از شربتش می خورد یهو شربت پرید گلوش اگه آخر سر این ما رو لو نداد بدون توجه به شقایق و میشا که می زد پشتش با لحن بی تفاوتی گفتم 

  • ۲
  • ۰

  چندثانیه همونطوری ایستاده بودم و تیشرت دستم بود و با تقه ای که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ی کمد و عطر رو هم زیرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...میشا وارد شد و گفت:ـ اومدم کمک ، شقایق کمک نمیخوای؟!من: اوووم... نه فکر نکنم.... دیگه هیچی نیست...و یه نگاه کلی به اتاق کردم و هیچی ندیدم.... سرم رو از روی رضایت تکون دادم و با میشا رفتیم تو اتاق نفس...نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خیره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...نفس: بچه ها این چند روز که نشد درس بخونیم الآن کتاباتون رو بردارید بیارید اینجا مثه قدیم سه تایی با هم درس بخونیم... من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اینا تو این دوهفته بهترین وسیله برای سرگرم شدن و فراموشی هزار تا فکر و خیال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تایی مشغول شدیم... هر ده دقیقه یه پاراگراف میخوندیم و از هم می پرسیدیم... اینطوری همه مون عادت کرده بودیم و آمادگی لازم رو داشتیم... همینطور غرق کتاب بودیم که با صدای زنگ موبایل میشا سرمون رو از توی کتاب بالا آوردیم وچشمامون رو به دهن میشا دوختیم که ببینیم کیه!میشا: اه سلام مامان!ـ .................میشا: باشه قدمتون رو چشم!ـ ......... میشا: اوکی پس فعلا بای مامان گلم!و قطع کرد....من: مامانت چی گفت؟!میشا: گفت تو راهن دو ساعت دیگه

  • ۲
  • ۰

سامیارم مثه این باباها که برای دختراشون لقمه میگیرن برای نفس لقمه های کوچیک می‌گرفت...من و میشا به هم نگاه کردیم و میشا هم با یه نگاه طلبکارانه به اتردین نگاه کرد و اتردین هم یه اخم بامزه کرد و گفت:ـ حتی فکرشم نکن میشا جان! و با این حرفش همه پقی زدیم زیر خنده....یکم استرس گرفته بودم و وقتی استرس دارم پاهام رو تند تند تکون میدم... همینطور که نگرانی مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پای میلاد و میلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو یادش نرفته بود بد برداشت کرد و یه جوری نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و یکم خودم رو کنترل کردم ولی استرسم هر لحظه بیشتر می‌شد ....به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتیم و هرچقدر هم که عقربه های ساعت به اومدن مامانم اینا نزدیک تر می شدن منم استرس و دلتنگیم برای میلاد بیشتر می‌شد... از سر میز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...از همین الآن ماتم گرفته بودم که چی؟! بالاخره که باید بره.....بر اثر این فکر بغضی به گلوم راه یافت... نمی‌خواستم گریه کنم... دلیلی نداشت گریه کنم... تقصیر خودم بود... من که آخر این داستان رو می‌دونستم پس برای چی خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آینه

  • ۲
  • ۰

ترجیح دادم به بعد اون یا فکر نکنم صبح با صدا کردنای نفسم بلند شدم صورت خندونش رو به روم بود و می گفت بیدار بشم 
نفس-پاشو تنبل خان پاشو باید ساکتو جمع کنی امکان داره مامان اینا زودترم بیان یکم دلخور شدم یعنی از رفتن من انقدر خوشحال بود
من-انقدر خوشحالی که دارم میرم نگاشو که همیشه بسته بود و نمیتونستی از توش چیزی بخونی رو برام باز کرد با نگاه پر رمز و رازش حالا خوندنی شده بود نگاهش انگار می گفت نه از خدامه بمونی دستاشو کرد تو موهامو موهامو بهم ریخت 
من-نفس کمکم می کنی وسایلمو بزارم توی چمدون 
نفس – شما برو دست و صورتت رو بشور صبحانتو میل کن من برات تا بیایی جمع میکنم بقیه اشو خودت اومدی جمع کن 
من-باشه 

شقایق :
صبح با نور شدید آفتاب که به چشام می خورد بیدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشیدم تا نور

  • ۱
  • ۰

سامیار:
لعنتی حالا دلم طاقت نمیاره دوهفته نبینمش وقتی گفت از دستم راحت میشی گفتم من حاضرم با تو جهنمم بیام ولی نشنید ای کاش می شنید نیم ساعت که گذشت و مطمئن شدم خوابیده بلند شدمو رفتم بالا سرش نگامو دوختم به چشمای بستش مطمئن بودم نگام اونقدر ذوب کننده اس و گرما داره که از خواب بیدارش کنه به خاطر همین نگامو ازشون گرفتم نگام روی سرشونه های لختش سر خورد رفتم کنارش با فاصله دراز کشیدم و زل زدم به صورتش زل زدم برای این دو هفته که می دونستم مثل مرغ پرپر می زنم نگاه کن تورو خدا اومدم حرف های اتردینو درست کنم خودم دچارش شدم مثل مرغ پرپر می زنم دیگه چه صیغه ایه یکم فاصله امو باهاش کمتر کردم سرمو تو موهاش که روی بالشت پخش شده بود فرو کردم و نفس کشیدم چه بویی باید ببینم مارک شامپوش چیه وقتی پسرای دانشگاه بهش زل میزدن نفسم تو سینه میموند و میخواستم بگم نفس من صاحاب داره صاحابش منم یه بار دیگه نگاش کنین فکتونو خورد میکنم لعنتی چطور دلتنگش نشم وقتی اسمش همه جا هست یادش تو دل و قلبم هست وجودش به نفسم بسته اس بدجور وسوسه شده بودم بغلش کنم یعنی بیدار میشه؟ نمیدونم دستمو آروم کشیدم روی گونه اش به