داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

 آهنگ رو که گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و میلاد کمش کرد..... حرصی شدم و دوباره تا آخر صداش رو بلند کردم.....
میلاد دوباره صداش رو کم کرد!!!!!
خنده ام گرفت و می‌خواستم دوباره زیادش کنم که هم زمان دست میلاد هم اومد روی دکمه و خورد به هم......
میلاد دستش رو کشید و منم صدای آهنگ رو زیاد کردم و من پیروز شدم!
نفس و سامیار نزدیک یه رستوران شیک پارک کردن و پیاده شدن و میلاد هم پشت سرشون.......
وقتی پیاده شدیم میشا و اتردین اول رفتن و من و میلاد آخر......
من جلو تر از میلاد بودم که یهو میلاد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و باهم حرکت کردیم.......
دستام که تو دستاش یه حس خوبی رو بهم اهدا میکرد......
واقعا دلم میخواست این احساس رو تا آخر عمرم داشته باشم اما میدونم که نمیشه چون عشق یه طرفه هیچ وقت دووم نداره......
الآنم فقط از سر اجبار دستم رو گرفته ولی همینم کافیه..... حداقل این دوسال رو از بودن با عشقم لذت ببرم........... 
وقتی پشت میز نشستیم گارسون سفارش ها رو گرفت.... ما دخترا استیک سفارش دادیم و پسرا پیتزا......
حوصله ام سر رفته بود و مدام با انگشتام بازی میکردم...... دلم یه جورایی شور میزد و من وقتی نگرانم لب پایینم رو گاز میگرم..... 
احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه........ سرم رو بالا آوردم و چشمای من تو چشمای قشنگ میلاد قفل شد اما من سریع سرم رو آوردم پایین و دوباره با انگشتام ور رفتم........ 
نفس به بازوم زد و گفت:
ـ چته نگرانی!
من: اوهوم! خیلی ..... دلم شور میزنه.....
میشا و نفس بهم نگاه کردن.......
تو همین حین غذاها رو آوردن.....

 وقتی غذا رو آوردن من که اصلا اشتها نداشتم انگار تو دلم داشتن رخت می شستن. میلادم به کلافگی من پی برد اما به رو خودش نیاورد. نفس و سامیارم که غرق دنیای عشق بودن!از چشماشون به همه چی پی بردم. اتردین و میشا هم که داشتن غذاشونو می خوردن ولی من اصلا نمیتونستم. داشتم با غذام بازی بازی میکردم که موبایلم زنگ خورد.
به شماره دقت نکردم و با شنیدن صدای مادرم دلم هوری ریخت پایین.
مامان: سلام دخترم.
من: سلام مامان جونم خوبی؟!(تو همین حین به بقیه هم نگاه میکردم تا عکس العملشون رو ببینم.)
مامان: خوبم گلم. یه خبر خوب برات دارم.
من: چی؟!
مامان: فردا شب با داییت و سحر میایم خوابگاهتون و البته مامان نفس و میشا هم میان. باهم هماهنگ کردیم!
آب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم و چشمام هم از حدقه زده بود بیرون. میلاد یکم آب به خوردم داد دوباره صدای مادرم تو گوشی پیچید:
ـ چی شد شقایق؟!
من با لکنت گفتم:
ـ هیچ ... هیچی! ولی مگه قرار نبود دوهفته دیگه بیاید؟!
مامان: چرا اما می‌خواستیم سورپرایز شی! 
من: چه سورپرایز غیر منتظره ای!
مامان: پس باشه گلم فعلا!
و قطع کرد. گوشی هنوز تو دستام بود و با شوک به بچه ها نگاه می‌کردم.
میشا: چی گفت؟!
من: فردا مامانای هممون باهم میان خونمون...
اتردینم از تعجب چشماش گرد شد و میلاد رنگش پرید و سامیارم اخماش رفت توهم.
نفس: حالا پسرا رو چی کار کنیم؟!
من: راستش... نمیدونم خیلی یهویی شد!
میشا: مگه قرار نبود دو هفته دیگه بیان؟!
من: چرا ولی نمیدونم از دست این مامانا! تازه داییمم میخواد بیاره...شاید سحرم بیاد دیگه بدتر....
میشا: آخ جون سحر
زدم تو سر میشا و گفتم:
ـ اه؟! که تو و سحر باز بیوفتید به هم و شر به پا کنید!؟
میشا: آره از کجا فهمیدی؟!
من: از دست تو دختر!
پس بگو دلشوره ام برای چی بود. دیگه کسی لب به غذا نزد. فکر کنم این خبر خیلی دلهره آور بود چون همه رفته بودن تو فکر. وایی فکر کن دو هفته از عشقت دور بشی. وایی فاجعه اس. فکر کنم قیافه سامی هم بخاطر همین رفت تو هم. به نفس نگاه کردم. اگه لو بریم؟! نفس اگه مجازات شه؟! نه بابا من خودم پشت نفسم اگه نفس اشتباه کرده ما هم اشتباه کردیم. اصلا لو برای چی بریم؟! اونا شب میان تا فردا خدا بزرگه. نفس و میشا بلند شدن برن دستشویی و منم باهاشون رفتم. وقتی رفتیم تو دستشویی نفس لب باز کرد:
ـ وایی حالا چیکار کنیم؟!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی