منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم.... یهو نفس جلوی من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خیلی باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت: ـ این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه.... ازش تشکر کردم و میشا جفت پا پرید وسط هندی بازیمون: ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هدیه میدی؟! نفس خنده ای کرد و گفت: ـ بینیم بابا!!!!!! وقتی تو هم عقد کردی اونوقت به تو هم میدم..... میشا خندید و با ترس نگاهی به جایگاه(همون صندلی اینا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد.... از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........ واقعا نمیدونم چرا با یه مردی که حتی یه بار درست حسابی باهاش حرف نزدم و نمیشناسمش ازدواج کردم! واقعا من جز دوستای فداکار به حساب میومدم که به خاطر اینکه نفس مجازات نشه با این گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته میلاد خوشگل بود خیلی اما من از حرصم اینطوری بهش میگم چون خیلی خودشیفته اس دیگه.... ولی من تنها اینکارو نکردم نفس و میشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه ای هستیم!!! البته رمانا از رو ما تقلید کردن!(چه رویی داری تو شقی!).... واییییی خیلی هیجان داشتم چون بعدش نوبت میشا بود.... میشا باید میرفت تو جایگاه اما یهو گفت: ـ راستی نفس این گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟! منم با این سوال میشا بهش نگاه کردم..... راست میگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هیچوقت درش نمیاورد چون مادربزرگش بهش داده بود دیه!!! نفس: چرا ولی دلم میخواد این گردنبندارو بدم به شما که یادتون باشه نفسی هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخیر... اتردین میشا رو صدا زد و دوتایی نشستن پای سفره