داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ساعت طرفای1بودکه صدای میلادوشقی که داشتن ایول ایول میکردن اومد.فهمیدم اونابردن.گوشیمو برداشتم زنگ بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش یکی ازهمسایه هامون بودکه گیرداده بودبهمن.من نمیدونم شماره امو ازکجا اورده..ریجکتش کردم ولی دوباره زنگ زد..تصمیم گرفتم به اتردین بگم جوابشوبده بلکه ولم کنه..برای همین بلند دادزدم.اتردین...اتردین..
یکهو دراتاق باز شدو اتردین سراسیمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشیدمو دیدگفت.
اتردین:مرض داری اینجوری ادموصدامیکنی ترسیدم..
من:شرمنده..اتردین توکه خوبی توکه مهربونی.
-باشه گوشام درازشدچی میخوای؟
خندیدم گفتم
من:اون که بود.
چپ چپ نگاهم کرد گفتم
من:نبوود؟
خندیدگفت
اتردین:د بگودیگه چیکارم داری؟
من:ببین یک پسره هست هی زنگ میزنه به گوشیم مزاحمم میشه.میشه توجواب بدی که دیگه زنگ نزنه؟
اتردین یکم فکرکردوگفت:
-به جاش چی کارمیکنی؟

  • ۰
  • ۰

 یه نفس عمیق کشیدیه نگا بهش کردم
من-زنده ای ؟
یه نگا بهم کرد از اون نگاها که توش په نه په داره انگار با نگاش بهم میگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس میکشه
سامیار-چه عجب یادت افتاد دستت رو از رویه دهنم برداری
با حرفایه بابا دیگه حال کلکل نداشتم دوسه هفته دیگه که بیان من چه خاکی تو سرم بریزم دانشگاها رو بگو دوسه روز دیگه باز میشه
سامیار- چرا تو فکری؟
میخواستم بهش بگم به تو چه که دیدم حالا که اون مثل آدم حرف میزنه من چرا نزنم نشستم رویه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با این کارم موهای لختو بلندم ریخت دوطرف صورتمو قابش کرد
من-بابامو مامانم تادوسه هفته دیگه میان شیراز که از جام مطمئن بشن
سامیار-میترسی؟
دروغ چرا خیلی میترسیدم ولی هیچی نگفتم سامیار یه نفس عمیق کشیدو اومد با فاصله کنارم رو تخت نشست سرمو بلند نکردم
سامیار- هر وقت خواستن بیان بگو دانشگاه کار عملی گذاشته میخوان یه هفته ببرنمون اصفهان تا با بیماراستاناش اشنا بشیم
من-دفعه های بعدو چیکار کنم؟
سامیار- حالا تا دفعه های بعد

  • ۰
  • ۰

با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت

  • ۰
  • ۰

 میشا هم اومد و جمعمون جمع شد....... میشا:اومممممم...... شقایق چه تیپ میلاد کشی زدی!!! خندیدم و گفتم: ـ میخوام حال گیری کنم تا خودشیفتگی یادش بره....... بعد یهو یادم اومد واسه چی اومد اینجا و یه قر دادم و گفتم: ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پیرمرده داره میره منم کلی خوشحالم!!!!! نفس و میشا هم از حرکتم خندیدن و میشا گفت: ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن....... من: راستی بچه ها دیشب میلاد رو تخت خوابیده بود شوتش کردم پایین!!!! نفس گفت: ـ آورین آورین کارت عالیه میگم دیشب یه صدایی اومد!!! هرسه غش کردیم از خنده ......... سامیار اومد تو اتاق و من و میشا دست از خندیدن برداشتیم و رفتیم بیرون.....     نفس :     -با اومدن سامیار میشا با شقایق رفتن بی توجه بهش نشستم رویه کاناپه و شروع کردم به گیم بازی کردن با گوشیم مرحله اخر بازی بودم از اونجایی که وقتی من هیجان زده بشم مکانو زمانو فراموش میکنم با بردنم تویه بازی با هیجان شروع کردم رویه کاناپه بالا و پایین پریدن با هیجان گفتن - اوه yesهمینه خودشه ایول ولی یه هو یادم اومد سامیار تو اتاقه مثل جت یه هو سیخ نشستم و با سرعت سرمو به اینطرفو اونطرف چرخوندم که با این کارم موهامو که باز گذاشته بودمشون به دو طرف صورتم سیلی زدن وقتی دو طرفو خوب نگاه کردمو دیدم نیست گفتم -آییییییییییییی ای تو روحت دردم اومد که با شنیدن صدایی که توش ته رگه های خنده معلوم بود ده متر پریدم هوا و زود با سقف سکسک کردمو برگشتم سریع سرمو چرخوندم لعنتی پشت سرم بود سامیار-عادت داری به خودت فوش بدی؟ نه مثل اینکه یخش داره باز میشه پس خندیدنم بلده ولی با یاداوری سوتی که پیشش دادم از فکر لبخنی که گوشه ی لبش

  • ۰
  • ۰

 خندیدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق.... اِ اِ اِ!!!!!! میلاد رو تخت خوابید مرتیکه چلغوز!!!!! بالش کنارش رو برداشتم و کوبیدم رو سرش...... همچین از خواب پرید که من نیم متر پریدم هوا..... میلاد: ضیفه کوری نمیبینی من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!! خنده ام گرفت و گفتم: ـ البته رو تخت من! میلاد: این تخت هردومونه!!!!!! من: خفه بابا پاشو بینم میخوام بخوابم.... میلاد: اگه پا نشم؟! من: اونوقت دیگه باید از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!! رفتم اونور تخت خوابیدم و میلاد هم اونور بود.... فکر کرد میخوام پیشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پایین!!!!!صدای تق افتادنش رو شنیدم..... اینقدر خندیدم که نگو.... میلاد با عصبانیت پتوی رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه..... منم با یه لبخند پیروزمندانه پتوی مسافرتیم رو انداختم روم و خوابیدم......     صبح با نور آفتاب بیدار شدم و هنوز کامل از تخت پایین نیومده بودم که یه بالش محکم خورد تو صورتم....... من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنینم..... دستم رو روی بینی ام کشیدم که ببینم خون میاد یا نه...... خوشبختانه خون نمیومد....... مثل اینکه اصلا خون تو بدن من نیست .......... به دور و برم نگاه کردم ببینم کی اینکار ناجوان زنانه رو انجام داده که دیدم میلاد با یه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........ ایندفعه دیگه یک جیغی زدم که میلاد با ترس پرید رو تخت و جلو دهنم رو گرفت...... دستش رو گاز گرفتم و گفتم: ـ مرتیکه سانسور.... نمیگی دماغ خوش تراشم میشکنه باید دیه بدی؟! میلاد: آخ یادم نبود دماغتو بگیرن جونت درمیاد ریقو...... من در حالی که بینی ام رو میمالیدم گفتم: ـ ترجیح میدم بگی باربی!.... البته به خوش هیکلم راضی ام!!!! میلاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: ـ اوممممم همچین بدکم نیستی!!!! از اونجایی که من دستم دست خودم نیست و خودبه خود کار میکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم: ـ از تو بهترم خودشیفته

  • ۰
  • ۰

 بیخیال بابا ... طوری نشده که ...
- نگار یه کاری می گم بکن ... همین الان!
- چه کاری؟
- برگرد عقب آرادو از بالا تا پایین دید بزن بعد برگرد یواش یه چیزی پچ پچ کن بعد دوتایی می خندیم ...
خنده اش گرفت و گفت:
- ویولت !!!!
- بدو ... همین الان ...
نگار برگشت ... از گوشه چشم نگاش می کردم ... آرادو با یه حالت بامزه نگاه کرد و بعد برگشت طرف من آروم گفت:
- آخه من چه نقطه ای از این بگیرم؟!!! همه چیش خوبه ...
بعدم ریز ریز خندید ... منم شروع کردم به خندیدن ... بخور آقا آراد ! فکر کردی فقط خودت بلدی مسخره کنی؟ با تذکر استاد ساکت شدیم و غرق درس خوندمون شدیم ...
بعد از کلاس رو به نگار گفتم:
- این کتاب لعنتی گیر نمی یاد نگار! چی کار کنیم؟
- استاد چند جا رو معرفی کرد ...
- من که می گم همین الان بریم ... شاید بتونم بگیریم ...
- نه نه لازم نیست بریم ... داداش من الان رفته برای خریدن کتابای خودش یه زنگش می زنم می گم اینو هم بپرسه ببینه هست یا نه ...
- ایول ... پس بدو ...
نگار سریع زنگ زد به داداشش و آدرس مغازه ها رو داد ... وقتی قطع کرد گفت:

  • ۰
  • ۰

 شبش که اومد خونه منو کشید توی اتاقش گفت برای چی ماشین نداری؟ منم جریان رو براش تعریف کردم ... حسابی رفت توی فکر ... بعدش پرسید صورتت چی شده ... من بازم براش تعریف کردم ... باورش نمی شد!
- وااااااااااااای آراگل! تو که آبروی منو بردی!!!! حالا آراد فکر می کنه من چه دختریم!!!
- نه ... آراد ذهن خیلی بازی داره ... موقعیت خونوادگی تو رو می فهمه می دونه مهمونی رفتن براتون عادیه ... بعدش هم من گفتم به بهونه مهمونی باهات این کارو کرده ...
صورتم رو با دست پوشوندم و گفتم:
- من ترجیح می دم دیگه چشمم تو چشم داداشت نیفته!
دستمو کشید و گفت:
- بیخیال .... تازه بهم گفت بهت بگم حتما از دستش شکایت کنی که بازم برات دردسر درست نکنه ...
از این حرفای آراد گیج بودم ... برای چی در موردم کنجکاوی کرده؟ تازه سفارش هم کرده! لابد حس انسان دوستانه ... ولی اون نسبت به من حتی حس انسان دوستانه هم نباید داشته باشه ... من اینقدر اذیتش کردم ... حسابی تو فکر بودم که آراگل زد سر شونه ام و گفت:
- حالا بهت ثابت شد؟ کار داداش من نیست ...
- شاید ... هنوزم شک دارم ...
- ای بابا!
نگار گفت:

  • ۰
  • ۰

ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم

  • ۰
  • ۰

 پاشد رفت رو مبل خوابید..       شقایق :     یادم افتاد که دیشب که خوابیدیم یادم رفت به مامانم زنگ بزنم.... گوشی رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دایی اینارو گرفتم...... بعد از چند بوق صدای اشکان تو گوشی پیچید.... ـ بله..... ـ سلام اشی خوبی؟! ـ اشی و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشی....... ـ دلم میخواد ،دلم میخواد، دلم میخواد ،میخوام ببینم فضولم کیه....... ـ خوب چیکار داشتی؟ دلت برام تنگ شده بود؟ میدونم بهم دلبستی شقی اشکال نداره درکت میکنم بالاخره تو هم دل داری کی از من بهتر؟!....... ـ اشکان خفه شو و گوشی رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقی؟!....... ـ دلم میخواد، دلم میخواد ، دلم میخواد!!!!!! ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بیام به دایی میگم چی کارا که نمیکنی .... عسل رو هنوز یادم نرفته..... به تته پته افتاد و گفت: ـ خب حالا چرا پاچه میگیری......... عمه بیا ببین این دختر لوست چی میگه اعصاب نداره!!!!! مادر: وایی شقایق تویی؟! من: وای سلاملیکم!!!!!(با لهجه شیرازی گفتم!) صدای خنده شیرینش توی گوشی پیچید... مادر: هنوز دو روز نیست اومدی اونجا اونوقت ادای شیرازیارو در میاری؟! خندیدم و گفتم: ـ آخه نمیدونی که خیلی باحال حرف میزنن.... مامان.... خیلی دلم براتون تنگ شده.... دایی، سحر ، زن دایی خوبن؟! ـ آره عزیزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستی چرا حال اشکان رو نپرسیدی؟! ـ چون میدونم از من و توهم خوب تره........ راستی مامان به سحر بگو به رمانای من دست نزنه که میزنم لهش میکنم!!!!! مادر: اوا زودتر میگفتی خب!!! من: ماماننننننن!!!!!! خندید و گفت: ـ باشه عزیزم گوشی رو بدم به داییت صحبت کنی؟! من: اممم... نه مامان هم اتاقیم مریم داره صدام میکنه من باید برم بعدا زنگ میزنم با دایی هم صحبت میکنم کاری نداری؟ مادر: نه گلم برو به کارت برس...... من : دوست دارم خداحافظ! مادر: خداحافظ

  • ۰
  • ۰

ماهم میخوردیمو ریز ریز میخندیدیم..خیلی خوردن شکم پرستا!!حقتون یکم ادب شید.بعداز خوردن غذاپاشدن باهم رفتن جلوی تلویزیون.ماهم ظرف هارو داشتیم میشستیم که یکهو دیدم سامیار بدو بدو رفت سمت دستشویی.منو نفس دستامونو زدیم بهم..بعد از سامیار اتردین بعدشم میلاد.همین که میشستن دوباره میدویدن دستشویی.چون دستشویی پربود اتردین رفت پیش اقای تفضلی.. خلاصه بعد از 2ساعت حالشون خوب شد.. ساعت 12بود که اتردین اومد تو اتاق درو همچین کوبوند به هم که حد نداره..اومد سمتم بازومو گرفت کوبوندتم به دیوار جوری که نفسم بالا نمیاومد. یک عربده ای زد که. اتردین:دختره ی احمق نگفتی یک وقت حالمون بدبشه چه غلطی میکنید؟؟تاحالا بهت هیچی نگفتم گفتم دختری عیبی نداره ولی فقط یک دفعه فقط یکدفعه ی دیگه بخوای به پروپام بپیچی به همونی که اون بالاست قسم که پشیمون میشی.. اصلا نفهمیدم چه جوری اشکام صورتمو خیس کرد اتردین وقتی اشکامو دیدیکم ناراحت شد بعد زد از خونه بیرون...نفهمیدم کجا رفت.فقط دعا میکردم که بلایی سرش نیاد   فرداصبح باصدای دربیدار شدم..لای چشم هامو یکمی بازکردم اتردین بود.خداراشکرسالمه.وقتی منو روتخت دید یک م وایساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بیرون..نفس لباس بیرون تنش بود. من:سلام مادمازل کجاتشریف میبرید. نفس:سلام عزیزم خرید حالت خوبه؟ من:اره چرابدباشه؟ نفس:دیشب همچین عربده ای اتردین زد که سامیارم ترسید بعدم باهم رفتن بیرون.. من:نه بابا.بیخیال.صبرکن منم باهات میام نفس:باشه بدو. رفتم تو اتاق اتردین هنوزم تو حمام بودسرع یک مانتوی ابی کاربنی خوشگل بایک شال ابی یکم کمرنگ تر از اون سر کردم ویک ارایش ملایم کردمو باکیف و کفش ستش تیپم کامل شد..اومدم برم بیرون که در خمام باز شدو اتردین با یک حوله تنش اومد بیرون.وقتی موهاش خیس میشه خیلی خوشگل ترمیشها..یک نگاه بهم کردو گفت اتردین:کجابه سلامتی؟؟