بیخیال بابا ... طوری نشده که ...
- نگار یه کاری می گم بکن ... همین الان!
- چه کاری؟
- برگرد عقب آرادو از بالا تا پایین دید بزن بعد برگرد یواش یه چیزی پچ پچ کن بعد دوتایی می خندیم ...
خنده اش گرفت و گفت:
- ویولت !!!!
- بدو ... همین الان ...
نگار برگشت ... از گوشه چشم نگاش می کردم ... آرادو با یه حالت بامزه نگاه کرد و بعد برگشت طرف من آروم گفت:
- آخه من چه نقطه ای از این بگیرم؟!!! همه چیش خوبه ...
بعدم ریز ریز خندید ... منم شروع کردم به خندیدن ... بخور آقا آراد ! فکر کردی فقط خودت بلدی مسخره کنی؟ با تذکر استاد ساکت شدیم و غرق درس خوندمون شدیم ...
بعد از کلاس رو به نگار گفتم:
- این کتاب لعنتی گیر نمی یاد نگار! چی کار کنیم؟
- استاد چند جا رو معرفی کرد ...
- من که می گم همین الان بریم ... شاید بتونم بگیریم ...
- نه نه لازم نیست بریم ... داداش من الان رفته برای خریدن کتابای خودش یه زنگش می زنم می گم اینو هم بپرسه ببینه هست یا نه ...
- ایول ... پس بدو ...
نگار سریع زنگ زد به داداشش و آدرس مغازه ها رو داد ... وقتی قطع کرد گفت:
- نگران نباش ... اگه باشه حتما می گیره ...
- از اول ترم تا الان من دارم می گردم ... نیست که نیست ... از دو هفته دیگه امتحانا شروع می شه ...
- نه بابا مشکلی پیش نمی یاد انشالله ...
- امیدوارم ...
با هم خداحافظی کردیم و با تاکسی رفتم سمت خونه ... باید به بابا التماس می کردم برام ماشین بگیره ... فایده نداشت!
**
نگار نایلون کتاب رو گذاشت روی پام و گفت:
- آراگل ...
- هوم؟
- خواستگاری چی شد؟
آراگل اخم کرد و گفت:
- هیچی ...
- یعنی چی هیچی؟
- هیچی بابا این آراد بعضی وقتا دلش کتک می خواد ...
سریع گفتم:
- واقعا ...
خندید و گفت:
- اگه بدونی چی شده! شاخ در می یاری ... اما گفتنش شرط داره ...
با حیرت گفتم:
- چی؟!!!!
- باید قول بدی که دعوا راه نندازی؟
- باز آراد کاری کرده؟ نه من هیچ قولی نمی دم ...
- ااااا دختر ! تو انگار همه اش به این آراد مشکوکیا ... بیخیال دیگه ...
لیوان آبمیوه مو توی دستم فشار دادم و گفتم:
- باورت نمی شه از ته دلم دوست دارم این آبمیوه رو بریزم روی سرش ...
هنوز از قضیه خودکار شاکی بودم ... نگار با پوزخند گفت:
- عمراً...
آراگل هم خندید و گفت:
- بیخیال بابا ... یه قهوه ریختی روی سرش بسه دیگه ...
- بچه ها شاخ تو جیب من نذارین ...
نگار گفت:
- شاخ نیست عزیزم ... محاله تو این کارو بکنی ... قهوه رو خواستی تلافی کرده باشی ... اما اینو چه جوری می خوای بریزی رو سرش؟
- حیف که اینجا نیست وگرنه می ریختم تا بفهمی اگه یه کاری بگم می کنم ...
جرعه ای از آبمیوه ش رو خورد و با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- اتفاقا دقیقا پشت سرت نشسته ...
با ترس برگشتم ... با یکی از دوستاش پشت سرمون نشسته بودن ... وای حالا چی کار کنم؟! نگار خندید و گفت:
- من منتظرم ... ثابت کن دیگه!
سرمو بالا گرفتم و با اعتماد به نفس گفتم:
- فکر کردی دروغ می گم؟ بشین نگاه کن ...
از جا بلند شدم ... دقیقا خودمم نمی دونستم می خوام چه غلطی بکنم ! آراگل مچ دستم رو گرفت و گفت:
- بشین دختر ... این دیگه لجبازی نیست ... آراد که کاری نکرده ...
- چرا نکرده؟ نگار قضیه خودکار رو براش بگو ...
نگاه آراگل رفت سمت نگار و حواسش پرت شد ... سریع دستمو در آوردم ... جلوی پسرا به اندازه کافی ضایع شده بودم ... بهتر بود جلوی دوست خودم همونجور بالا بمونم ... چی می شه مگه؟ فوقش دو تا داد می زنه ... بیخیالش ... رفتم جلو ... ولی دستم داشت می لرزید ... آراد با تعجب نگام کرد ... نمی دونست دقیقا برای چی من جلوش وایسادم ... آبمیوه رو گرفتم بالا ...لعنتی لرزش دستم قطع نمی شد ... همین که اومدم بپاشم به طرفش یهو از جا پرید و مچ دستمو گرفت ... ترسیده به چشماش خیره شدم ... از چشماش شرارت و خشم می بارید ... واقعا ترسیده بودم ... شاید برای اولین بار توی زندگیم ... مچ دستمو فشار داد و کشید پایین ... دستم داشت توی دستش له می شد ... سعی کردم ترسو از چشمام نخونه ... عین بچه های غد زل زدم توی چشماش .... درست عین دختر بچه ای که بهش می گفتن عذر خواهی کن تا فلفل نریزیم توی دهنت ولی اون بازم از رو نمی رفت و با ترس ولی غدبازی به مامانش نگاه می کرد ... می دونستم الان دقیقا اونجوریم ... آراد سرشو آورد جلو ... از لای دندونای به هم چسبیده اش گفت:
- حد خودتو نگه دار دختر خانوم ... دیگه داری زیادی پاتو از گلیمت درازتر می کنی ... این بچه بازیا چیه در میاری؟ مجبورم نکن بد بشونمت سر جات ... هر چی هیچی بهت نمی گم انگار داری بدتر می شی ... تمومش می کنی یا نه؟
با همون حالت، ابروهامو انداختم بالا و ...