شبش که اومد خونه منو کشید توی اتاقش گفت برای چی ماشین نداری؟ منم جریان رو براش تعریف کردم ... حسابی رفت توی فکر ... بعدش پرسید صورتت چی شده ... من بازم براش تعریف کردم ... باورش نمی شد!
- وااااااااااااای آراگل! تو که آبروی منو بردی!!!! حالا آراد فکر می کنه من چه دختریم!!!
- نه ... آراد ذهن خیلی بازی داره ... موقعیت خونوادگی تو رو می فهمه می دونه مهمونی رفتن براتون عادیه ... بعدش هم من گفتم به بهونه مهمونی باهات این کارو کرده ...
صورتم رو با دست پوشوندم و گفتم:
- من ترجیح می دم دیگه چشمم تو چشم داداشت نیفته!
دستمو کشید و گفت:
- بیخیال .... تازه بهم گفت بهت بگم حتما از دستش شکایت کنی که بازم برات دردسر درست نکنه ...
از این حرفای آراد گیج بودم ... برای چی در موردم کنجکاوی کرده؟ تازه سفارش هم کرده! لابد حس انسان دوستانه ... ولی اون نسبت به من حتی حس انسان دوستانه هم نباید داشته باشه ... من اینقدر اذیتش کردم ... حسابی تو فکر بودم که آراگل زد سر شونه ام و گفت:
- حالا بهت ثابت شد؟ کار داداش من نیست ...
- شاید ... هنوزم شک دارم ...
- ای بابا!
نگار گفت:
- حالا کی می خواین برین خواستگاری؟
- فردا شب ...
- چه زود!
- حالا که قبول کرده باید زود دست به کار بشیم ...
- اینم حرفیه ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- بریم بچه ها! کلاس دیر می شه ...
آراگل هم بلند شد و گفت:
- من این ساعت دیگه کلاس ندارم ... می رم خونه بچه ها ...
نگار گفت:
- باشه مواظب خودت باش ... خداحافظ.
منم زمزمه کردم:
- بای آراگل ...
با رفتن آراگل نگار زد سر شونه ام و گفت:
- بابا بیخیال چرا انگار کشتیات غرق شدن؟ این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
- هان؟ نه نه ... فقط حس می کنم خیلی جلوی آراد ضایع شدم ...
- بیخیال بابا! تو هیچ کاری نکردی ... آراگلم مطمئن باش نرفته به آراد بگه رامین تو رو لخـ ـت کرده بغـ ـل کرده ... لابد فقط گفته می خواسته ازت سو استفاده کنه ... آراگل رو نمی شناسی؟ حیاش بیشتر از این حرفاست ...
با تردید گفتم:
- راست می گی نگار؟
- باور کن ... یه چیز تابلوئیه ...
- امیدوارم ...
دو تایی رفتیم توی کلاس ... ولی انگار خیلی هم بابت اون قضیه ناراحت نبودم ... ناراحتیم از چیزی بود که خودم هم نمی دونستم چیه ... کلاس پر بود و فقط جلوی ردیف پسرا جای خالی بود ... ناچار رفتیم نشستیم همونجا ... بلافاصله بعد از ما استاد هم اومد ... اومدم کلاسورم رو باز کنم و اماده نوشتن بشم که خودکارم از زیرش سر خورد و افتاد پشت صندلیم ... از پشت خم شدم ... ولی نبود ... فقط کفشای پسرا رو می دیدم ... درست پشت سرم آراد نشسته بود ... یکی از پاهاشو با ریتمی مرتب روی زمین می کوبید ... کفش اسپرت پوما پوشیده بود ... رنگش هم سفید مشکی بود ... به شلوار جین و تی شرت سفیدش می یومد ... یه کم بیشتر خم شدم تا ببینم خودکارم کجا افتاده ... نگار در گوشم گفت:
- چته؟ داری می ری تو دل آراد!
با غر غر گفتم:
- خودکارم افتاده ...
نگار هم خم شد و یه دفعه به جایی اشاره کرد و گفت:
- اوناهاش ...
انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به پشت پای آراد ... آراد که کنجکاو شده بود بفهمه ما برای چی خم شدیم روی اونا سریع سرشو انداخت پایین و به پشت پاش نگاه کرد ... خودکارو که دید پوزخندی زد و به زدن پاش روی زمین ادامه داد ... انگار نه انگار! می خواستم بگم می میری خودکار منو بدی؟! عجب آدمیه! وجدانم داد زد:
- خودت عجب آدمی هست! صد تا بلا سرش آوردی هیچی بهت نگفته ... اگه ماشین هم کار اون نبوده باشه دیگه باید بری بمیری ... نگاتم نباید بکنه ... حالا انتظار داری خم شه خودکارتو بده؟
جواب وجدانمو دادم:
- بالاخره من یه خانومم ... دوستای بی تربیتش هم زل زدن به من! ادب حکم می کنه این خودکار کوفتی رو بده من ... من که نمی تونم تا زیر پای اون دولا بشم ...
ولی آراد اصلا به روی خودش هم نمی اورد ... این پسرای فرصت طلب هم با لبخندای چندشناکشون منو برانداز می کردن ... فایده نداشت! نباید کم می اوردم ... نگار گفت:
- بیخیالش من خودکار دارم می دم بهت ...
از جا بلند شدم استاد مشغول پاک کردن تابلو بود ... صندلی رو دور زدم ... می دونستم روی این چیزا حساسه وگرنه دستمو می ذاشتم روی پاش یه نشگون اول ازش می گرفتم بعد خودکارمو بر می داشتم ... اما حیف که می ترسیدم یه سیلی بخوابونه توی صورتم ... پس زل زدم توی چشماش ... خم شدم و بدون اینکه دستم به پاش بخوره خودکار رو برداشتم ... بعدم دوباره با غیض نگاش کردم و نشستم سر جام ... صدای خنده ریز دوستاش و خودش بلند شد ... خودکارو توی دستم فشار دادم ... کثافت!!!! خودکار داشت له می شد ... نگار زمزمه کرد:
- بیخیال بابا ... طوری نشده که ..