داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شما باید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر
-ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون
کامران تشکری کردوروبه من گفت
-من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم
اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم
سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم
شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم
فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود
شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم
-چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون
حالا مام یه روز پوشیدم
همون موقع اومد کامران اومد تو
-اماده ای ؟بریم؟
-اره
کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن
اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت
-بریم رستوران
با کله قبول کردم
در یک رستوران نگه داشت
سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من
با سر گفتم هان؟
لبخندی زددو گفت
-سیرشدی
با پرویی گفتم
-اره
از جاش بلند شد و رفت حساب کنه
سرمو برگردوندم و اطرافم و دید زدم یه چند تا دختر بودن که زل زده بودن به کامران یکیم از یکی دیگه زشت تر
شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدمو ومنتطر کامران موندم
کامران که اومد باهمدیگه از جلوی دخترا رد شدیم و یه پوزخند مسخره تحویلشون دادم
عجب دوره زمونه ای شده به خدا انگار نه انگار که من بااین نره غول اومدم ها
سوار ماشین شدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم با دیدن سیسمونی که اونطرف خیابون بود با ذوق برگشتم طرفش و گفتم
-وای کامران دور بزن
با تعجب برگشت طرفم و گفت
-واسه چی؟
-اون سیسمونیرو نگاه چقده چیزای خوشگلی داره دور بزن دیگه
با لبخند سرشو تکون داد و راهنما زدو دور زد اونزرف خیابون
سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر کامران موندم
کامران دستمو گرفت هیچ تلاشی نکردم دستمو بکشم بیرون تا همینجاشم که نگفته بود این بچه قرار نیست به دنیا بیاد خودش کلی بود
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی