داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

-خب حالا چه جور جایی هست اینجا
یه لبخند زدو رفت تو فکر انگار وافعا اونجا بود
سامی-تو تهران اولین بار بابام بردم اونجا بعدش خودم عادت کردم در هفته حداقل یه بار برم اونجا از وقتی هم که اومدم اینجا گشتم باز همچین جایی رو پیدا کردمو هر هفته اومدم
من-ای بابا بدتر دلمو اب انداختی نمیخواد بگی یعنی نگی بهتره
خندیدو ماشینو جلوی یه اسباب بازی فروشی بزرگ نگه داشت
سامی-پیاده شو
با تعجب پیاده شدم
من-نگو که منظورت اسباب بازی فروشیه
سامی-نه بابا تو کاریت نباشه فقط بیا
رفتیم تو یه لحظه با دیدن عروسکا دلم برای اتاقمو مامانمینا تنگ شد
من-سامی صبر کن اول یه زنگ به مامانمینا بزنم
سامی-باشه
گوشیمو دراوردم و زنگ زدم یه بوق جواب ندادن دو بوق جواب ندادن دیگه میخواستم قطع کنم که برداشتن
مامان-الو
انگار با شنیدن صداش تازه یادم افتاد چقدر دلم براش تنگ شده تو این چند روز اصلا بهشون زنگ نزدم چون از شنیدن صداشونو کاری که در حقشون کردم خجالت میکشیدم
مامان-الو بله بفرمایید
من-سلام مامانی الهی من قوربونتون برم
مامان-نفس تویی مادر نمیگی من اینجا یه مامان بابا دارم که تموم امیدشون منم چرا زنگ نمیزنی؟
صداش با بغض بود
من-ببخشید مامان سرم شلوغ بود بابا خوبه خودتون خوبید؟
مامان-ما همه خوبیم تو خوبی خوابگاهتون راحته
جوابشو ندادم نمبتونستم یه دروغ به این بزرگی بگم مامان-دلم برات تنگ شده نفس مادر نگفتی خوابگا خوبه
من-الو مامان صدات نمیاد الو الو
بعدم ترجیح دادم قطع کنم این که خودمو بزنم به کوچه علی چپ بهتر از گفتن اون دروغ شاخ دار بود مامانم دوسه بار زنگ زد که رد تماس زدم
سامی-بریم نفسی؟
من-بریم
من –خب حالا چیکار کنیم
سامی-هرچقدر دلت میخواد عروسک بردار
من-هان ؟
سامی-برای خودت نیست که اونجایی که میریم باید اینا رو ببریم
من-باشه باشه
شروع کردیم خرید کردن هر چیزی که به نظرم خوشگل بود برداشتم از ماشین گرفته تا عروسک باربی سامی هم پشت سرم بودو خریدارو میاورد بعد اینکه کل مغازه رو خالی کردیم سامی پولشو حساب کردو با عروسکا رفتیم سوار ماشیم شدیم تو تعجب بودم که گفت پیاده شو با دیدن تابلوی جایی که اومده بودیم چشمام چهارتا شد.
بیمارستان برای چی اومدیم بیمارستان با باتعجب برگشتم سمت سامی که با لبخند داشت به بیمارستان نگا میکرد
من-سامی مسخره کردی منو چرا اومدیم اینجا دستمو گرفتو با عروسکا رفتیم تو یکی از پلاستیک های پر از عروسک هم داد دستمو بردم تو همه میشناختنش هرکی رد میشد میگفت
-سلام اقای مهرارا
تا رسید به یه مرد که پیشش واستاد
سامی-سلام جناب خوب هستین شما نامزدم نفس فروزان نفس جان ایشون رئیس این بیمارستان اقای خطیبی هستن
من-سلام از اشناییتون خوشبختم
خطیبی-منم همینطور پس با جفتت اومدی سامیار ایشالا خوشبخت بشید برو که بچه ها منتظرن
از خطیبی خداحافظی کردیمو رفتیم سمت بخشی که اصلا فکرشو نمیکردم سامی اروم گفت
- نفسی مهربون باشو محبت کن تا تو محبت غرق بشی دلیل انتخاب رشته ی من این بچه هان شاد باشو بهشون انرژی بده غمگین نباش دلم میخواد اون نفس شیطون باشی که همه ازش امید میگیرن نه نا امیدی
یه بار دیگه اسم بخشو خوندم بخش بیماران سرطانی(اطفال پزشک مخصوص اقای نیکنام) یه نفس عمیق کشیدمو لبخند بزرگی زدم بدون توجه به سامی رفتم تو سامی هم پشت سرم اومد و گفت
-دو دقیقه پیشم واستا بعد جیم بشو
الهی چقدر بچه اینجاس یکی از یکی ناز تر و معصوم تر چقدر پاکن چقدر بی گناه اسیر این بیماری شدن سامیار چه روح بزرگی داره من برای چی این رشته رو انتخاب کردم اون برای چی از خودم خجالت میکشم من برای کلاسش اون برای این بچه ها به ثانیه نکشید که دروبرمون پر از بچه شد و عمو سامیار گفتنشونم همه جارو پر کرد.

  • ۰
  • ۰

میشا : نفسو سامیار که رفتن تویکی دیگه از اتاقا منو اتردینم رفتیم تو اتاقه بغلی..
من:اتردین من میدونم اگه این سامی این نفسو بدبختو اخر چیزخورنکرد..
اتردین به حرفای من میخندید ازاول که راه افتادیم تا اینجا یک سره اینو میگم..
من:خب دیگه بریم عکس بگیریم..این عکاس باشی چرا نیماد؟؟
اتردین بلند خندیدگفت
اتردین:می.میشا یک باردیگه بگو کی نمیاد؟؟
خندیدمو گفتم:عکاس باشی دیگه..والازیرپامو نگاه سبزشد..
اتردین:امان ازدست تو برو لباس عو ض کن..بدو بدو رفتم لباس اسپرتمو پوشیدم بعد عکاسم اومد..اول عکاس که یک دخترجوون بود یک تیپه خزی هم زده بود فکرمیکرد کیه بهم یکی دوتاژست داد یکدونه گفت که من وایساده بودم کفشمو یک لنگه اشو دراوردم ازپشتم انداختم پایین که تو اون حالت ازم عکس انداخت.یکدونه دیگه هم نیم تنه که ساعدمو گذاشتم روپیشونیم وسرمو بالا گرفتم..ازاین خیلی خوشم نیومد..یکدونه هم تمام قد خم شدم وموهامو یک طرفم ریختم انگشتمم به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم لبامم به قول مامانم غنچه کردم...عکس تکی هام تموم شد حالا نوبته عکس با شوییمان بود اتردین که نمیدونم کی رفت بیرونو صداکردم اومدتو.وای دختره همچین چشماش برق زد که نگو..اتردین اومدجلو گفت:عکس تکیتو انداختی؟

  • ۰
  • ۰

چندتا پله پایین که یه زیر زمین خیلی بزرگو شیک بود مخصوص عکس گرفتن گفتن اول بریم لباسامون رو عوض کنیم و عکسای تکیمون رو بگیریم بعد بریم سراغ عکسایی که میخواستیم با هم بگیریم اول لباس اسپرتامون رو پوشیدیم میشا رفت تو یه اتاق دیگه که عکساشو بگیره یه عکاس دیگه هم اومد یه سری ژست برام توضیح داد که هر کدومو دوست دارم انتخاب کنم ولی از هیچ کدوم خوشم نیومد از اونجایی که دختر عموم هنر خونده بود اونم عکاسی یه سری چیزا حالیم میشد چون اکثر وقتا منو مدل میکرد برای تجربه اش یه نگا به لوکیشن کردم گفتم
من-لطفا صفحه ی پشتمو سفید کنید
دختره که یه من ارایش جلفم رو صورتش بود معلوم بود از اینکه از ژستاش خوشم نیومده ناراحت شده با حرص رفت پشت صحنه یعنی همون دیوارو سفید کرد ترجیح دادم دیگه چیزی بهش نگمو خودم کارامو بکنم رفتم یه صندلی ناز سفید مشکی رو اوردمو گذاشتم وسط لوکیشن نشستم روش یکم مایل شدم سمت پایین ولی سرمو صاف نگه داشتم به جای اینکه پاهامو جمع کنم جفتشو باز کردم ارنجو تکیه دادم به رون پامو دستامو بهم قفل کردم

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 54

- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 53

 لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- نه ... 

- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 52

 

بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 51

- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 43

نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 42

به به خانوم خانوما چه خوشگل شدین پشت چشمی نازک کردمو وگفتم -بودم بعدم به کامران که لباساشو پوشیده بود نگاه کردم الحق که فوق العاده شده بود با لحن پشیمونی گفتم -کامران میگم همون لباسای قبلیت و بپوش با تعجب نگام کردو گفت -خوبی؟ -اره اصلا بیخیال همینا خوبه بعدم رفتم جلوشو کروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو که اونم خم شد کرواتش و بستم واسش و یقه شو واسش درست کردم روی تخت نشست تا جوراباشو پاش کنه رفتم کمدمو باز کردمو مانتوی شیک مشکیمو که تازه خریده بودم برداشتتم وشلوار لی طوسیمم پام کردم با شال طوسی این رنگ خیلی بهم میومد داشتم استینای مانتومو بالا میزدم که کامران گفت -خانوم خانوما با اون چشای پاچه گیرت اماده ای؟ کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم اره بریم در اتاق و باز کردو اول اجازه داد من برم همونطور که گوشیمو تو کیفم مینداختم رفتم بیرون صبحونه نخوردم اصلا میل نداشتم کفشای عروسکی مشکیمو پام کردم کامران ماشین و برد بیرون خبری از سالی نبود سوار شدم رو به کامران گفتم -کامران به نوشین زنگ زدی؟ -نه -خوب زنگ بزن -بیخیال بابا حوصلشو ندارم -ااا کامران دختر به اون خوبی -مگه من میگم بده؟فقط زیادی حرف میزنه سر ادم و میخوره تا رسیدن به شرکت چیزی نگفتم ساعت 8 بود

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 41

با خنده گفتم:
-من من کاری نکردم اصلا به من میاد کاری کرده باشم؟
چسبیدم به دیوار اونم اومد چسبید بهم طوری که چفت شده به دیوار
واسه اینکه ببینمش مجبور بودم سرمو خیلی بیارم بالا
اونم سرشو خم کرده بود و داشت به من نگاه میکرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط کردم
با خنده گفتم
-نمیگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط کردی
-چییییییییییییییی؟
نیشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پیچ پیچی
دستشو دورم حلقه کردو مچ دستمو ول کرد
سرمو از رو سینش برداشت به *ل بام* خیره شد
با بد*خصوصی* نگاش کردم تا خواست سرشو بیاره جلو لیوان ابی که کنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بیاد طرفم اب و ریختم روشو در رفتم