داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:
- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!
آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...
پرسیدم:
- آراگل فردا کی می رسیم؟
- حدودا هشت صبح ...
- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...
نیلا خمیازه ای کشید و گفت:
- این چشمای خمـ ـار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...

  • ۰
  • ۰

 مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبـ ـوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خـ ـوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟

  • ۰
  • ۰

 ! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبـ ـوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبـ ـوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم

  • ۱
  • ۰

شقایق :

صبح وقتی بیدار شدم میلاد نبود فکر کنم رفته بود صبحونه بخوره.......منم سریع یه لباس راحتی قشنگ پوشیدم و صورتمو شستم و رفتم پایین و سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم........وقتی داشتم صبحونه میخوردم میلاد یهو چشمکی بهم زد که میشا چایی پرید تو گلوش سامیارم چشاش گرد شد منم همینطور مونده بودم که ای خدا منظور این چیه؟!بعد از صبحونه سریع رفتم بالا و مسواک زدم و یه دوش آب سرد گرفتم و موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم تا بریم خرید با میلاد......تصمیم گرفتم تیپ سفید بزنم.......شلوار سفید جین پوشیدم که یکم پاره پوره بود با یه مانتو سفید خوشگل و شال سفید با اکلیل های آبی.... یه نگاه تو آینه به خودم کردم....... خیلی خوشم اومد از تیپم...... یه رژ قرمز مایع برداشتم چون قرمز با رنگ پوستم تضاد میشد قشنگ ترم میکرد...... البته زیاد نمالیدم که تو ذوق نزنه......یکمم عطر زدم(چه عجب یکم!) و در اتاق رو باز کردم تا

  • ۱
  • ۰

نظر تو چیه شقایق.....من: اوممممم نمیدونم ولی اگه شما میخواین بی محلی کنید باشه پس .... ولی پا رو دمشون نذاریم که یهو روانی شن! سه تاشون خلن آخه! هر سه خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.......من رو به پسرا کردم و با لحن سردی گفتم:ـ امشب از شام خبری نیست یا خودتون درس کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن من که شام درس نمیکنم.......نفس و میشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چیزی نگفتن......سامیار همچین بلند شد که من نیم متر پریدم عقب!سامی: خب باشه بیا منو بزن..... من زیر لب گفتم:ـ مرتیکه روانی!سامی: چی گفتی؟
من: من چیزی نگفتم!!!!!سامی تلفن رو برداشت و از بیرون غذا سفارش داد!میشا و نفس لبخندی به نشانه پیروزی زدن و رفتن نشستن رو

  • ۱
  • ۰

حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: تو چقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرا رو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دو هفته دیگه میخوان بیان پس خدا رو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......

  • ۱
  • ۰

من:وای بچه هامخم سوت کشید.چقدرحرف زد
شقی:آره من جای اون فکم دردگرفت..
از دور پسرا رو دیدیم که داشتن میومدن تو
شقی:بچه ها صاحباتونم اومدن..
من:شقی خفه شو.بچه ها نمیخوام اینجا کسی از این که ما ازدواج کردیم باخبر بشه.
نفس:خوب شد گفتی وگرنه میرفتم به همه میگفتم.اول از همه هم به سارا..
درحالی که میخندیدیم از کنار پسرا رد شدیم که اتردین از قصد یک تنه بهم زد که از کتفم برام هیچی نموند..تو روحت عوضی آشغال..غولتشن..

  • ۱
  • ۰

وا مردمم دیوانه شدن خدا شفاشون بده
-زن دایی بریم من اومدم
-عزیزم تو برو پیش مامان اینا من برم دستامو بشورم
سرشو تکون داد ورفت
منم رفتم تا دستامو بشورم
تو دستشویی بودم که دیدم اون دختره الناز اومد تو با یه لحن بدی رو کرد بهم و گفت
-ببین دختره عوضی حالت و بعدا میگیرم
با تعجب بهش گفتم
-با منی؟
ادامو در اورد و گفت
-نه با عمتم
با ترحم برگشت طرفش و گفتم
-شفات میده عزیزم امیدوار باش
بعدم با یه پوزخند ازکنارش رد شدم
دیدم که از حرص سرخ شده بود دختره پررو

  • ۱
  • ۰

-نه بابا فکر نکنم دختره خیلی بچه میزنه
الناز-ای بابا باز که رفتین سر دختره من میگم من از پسره خوشم اومده شما میگین دختره بچس
-خوب تو از پسره خوشت اومده به ما چه؟
-خوب میخوام برم مخش و بزنم
اروم به کامران گفتم
-کامی اماده باش که الان مخت و میزنه
بعدم ریز ریز خندیدم
کامرانم مثل من گفت
-خاک توسرت بهار یکم غیرتی شو خوب خیر سرت شوهرتم
صدای دختره توجهم به خودم جلب کررد
-الان میرم بهش شماره میدم
-الناز بتمرگ سرجات جلف بازی در نیار

  • ۱
  • ۰

اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدم
چیزی نگفتم
ارش و بغلم کردمو رفتم پایین
-مادر و پسر خوب باهم ست کردین ها
به آرش نگاه کردمو گفتم
-آره دیگه عمه جون
-الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میاد
خودمو لوس کردمو گفتم
-به آرش یا مامانش؟
کیانا و لادن خندیدن و گفتن
-به هردوتاشون ماشاا… از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدا

لبخندی زدمو گفتم
-لطف دارین
کامران-چی داشتین میگفتین؟